یادها و خاطراتی از شادروان دکتر مسکوب
پایگاه خبری اولکامیز – به نقل از گرگان رسانه ؛ عبدالناصر مهیمنی* ؛ ۱۰ اسفند ۱۳۹۳ گرگان
از ایام کودکی (سنین ۷ تا ۱۲ سالگی در دهه ۱۳۴۰ شمسی) آنچه که بخاطر دارم، مطب شادروان دکتر محمدرضا مسکوب در اولین فرعی شرقی در کوچه شیرکش دوم خیابان پهلوی گرگان ( کوچه آفتاب ۱۸ خیابان امام خمینی امروزی) قرار داشت و ظاهراً در آغاز و در چند سال اول کار در گرگان مطب او چند ده متر پایینتر در همان خیابان، ولی سپس تا انتهای خدمت به مردم گرگان در همان کوچه آفتاب ۱۸ امروزی بود.
در سالهای بعد از فوت دکتر، پزشکان دیگری در آن دفتر مستقر شدند و هم اکنون نیز آن ساختمان قدیمی ۷۰-۶۰ ساله محل طبابت دیگر پزشکان جدید و جوان است.
دکتر مسکوب که در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۶۲ در گرگان فوت کرد و در آرامستان امامزاده عبدالله گرگان نزدیک ورودی به صحن ضریح، دفن شد، سالها علاوه بر مطب شخصی، در بیمارستان پهلوی (۵ آذر امروز) که بیمارستان قدیمی دولتی گرگان بود و نیز در بیمارستان خصوصی مسعود (که خود از سهامداران و بنیانگذاران آن بود) خدمت میکرد.
آن مرحوم که اصالتاً از شهر یا حومه بابل بود با بسیاری از بیماران با گویش مازندرانی صحبت میکرد و آنان هم از این نظر بسیار راضی بودند که حرف دلشان را با لهجه خودشان بیان میکنند و بهراحتی آنان را میفهمد و درک میکند.
در آن ایام از نظر چهره و ظاهر، طبیعتاً دکتر مسکوب در نگاه من که کودکی بیش نبودم، پیرمرد جلوه میکرد هر چند احتمالاً حدود ۴۵ سال سن داشت. معمولاً وقتی در مطب بود شلوار بند هیکلی میپوشید، کمی سنگین وزن بود و شکمی نسبتاً برآمده و سری تقریباً طاس داشت. سرزبانی و تند تند صحبت میکرد و بعضی کلمات و عبارات را چند بار پیاپی تکرار میکرد.
به خاطر دارم که چندین بار با مادرم صبح اول وقت به مطب او رفتهام و هربار تعجب میکردم که چگونه دهها نفر قبل از ما در نوبت نشستهاند. آن زمان و نیز بعدها از مادرم و دیگران مکرر میشنیدم اکثر بیماران و مراجعان و بهویژه روستاییان و اهالی ترکمن صحرا از صبح زود و بلافاصله بعد از اذان صبح در مطب حاضر میشوند و میشنیدم که میگفتند صبح زود حواس دکتر جمعتر است و بیماریها را بهتر تشخیص میدهد و تجویز بهتری هم میکند.
مراجعان معتقد بودند که نزدیک ظهر دکتر خسته و کمحوصله و گاهی هم عصبانی میشود و با بیمارانی که کمدقت هستند و زیاد سوآل و معطل میکنند کمی تندی و حتی پرخاش میکند.
گاهی اتاق انتظار مطب آن قدر شلوغ بود که تعداد زیادی از مراجعان بیرون میایستادند یا روی پله داخل کوچه منتظر مینشستند.
مراجعان مُسن و قدیمی شهری و روستاییان که اغلب کمسواد بودند و با لهجه و زبان محلی صحبت میکردند دکتر را «مِسکو» یا «آقا مِسکو» مینامیدند و خطاب میکردند.
به خاطر دارم روزی حدود ساعت ۹ صبح با مادرم به کوچه شیرکش وارد شدیم تا نزد دکتر مسکوب برویم. سروصدا و نالههای دردناک مردی جوان در پای پلّهها نزدیک مطب حواس و توجه همه را به خود جلب کرده بود. شاهد بودم که دو مرد دیگر بازوهای مرد جوان را که چهرهای رنجور داشت و از خانوادهای مهاجر و اصالتاً غیرگرگانی بود و با لهجه سخن میگفت محکم گرفته، او را مهار کرده و سعی داشتند آرامش کنند و مانع از ورود او به مطب شوند تا مبادا مزاحم دکتر شود و احیاناً او را مضروب یا مجروح کند.
آن مرد مرتب فریاد میزد و ناله میکرد و در حالی که گریان بود میگفت و تکرار میکرد «دکتر مسکوب با تجویز داروی اشتباه پدر و برادرم را کشته است». و فریاد میزد: «دکتر بجای فلان دارو به پدر و برادرم «تنتور» تجویز کرده و آنها خوردهاند و مردهاند.»
هر چند صحت ادعای آن مرد مشخص نبود و هنوز چیزی اثبات نشده بود اما در آن روز و آن ساعت مرد جوان دیگری که موهای سرخ داشت بیرون مطب دکتر پای پلّهها ایستاده بود و وقتی بیماران ویزیت شده با نسخه از مطب برمیگشتند، نسخههای آنان را میگرفت و پاره میکرد.
توجیه او برای اینکار آن بود که اعتراضها و فریادهای این مرد دکتر را ناراحت و کلافه کرده و ممکن است حواسش جمع نباشد و اشتباه تجویز کند و نسخه بنویسد. پس بهتر است امروز مراجعان و نسخهنویسی او کمتر و کمتر باشد. مردم هم که اوضاع و سروصدا چنان میدیدند و میشنیدند نسخهها میداند و اعتراضی نمیکردند.
بعدها آن مرد را که چهار چرخهای داشت و نزدیک میدان شهرداری گرگان، میوه و خشکبار فروشندگی میکرد مکرر دیدم. آن مرد که اکنون حدود ۸۵ سال سن دارد چند سال بعد از آن تاریخ وقتی آن واقعه را با او درمیان گذشتم و از چگونگی ماجرا سوآل کردم همان توضیحات آن روز را برایم تکرار کرد و ضمناً به من گفت که چهارچرخه را همان ایام از پدر مرحومش به ارث برده بود.
بهعلت کثرت مراجعان، دکتر مسکوب همیشه چندین بیمار و گاه تا ۸-۷ نفر و بعضا با همراهشان تا ۱۲-۱۰ نفر را به طور همزمان وارد اتاق میکرد و سپس یکی یکی و در حالی که دیگر بیماران شاهد بودند و میدیدند و یا از پشت پرده حایل میشنیدند، معاینه و ویزیت و تجویز میکرد و نسخه مینوشت.
بانویی گرگانی که اکنون ( اسفند ۱۳۹۳)، ۸۶ ساله است میگوید روزی در سالهای جوانی با یکی از خواهرانم که حدود ۸ سال از من کوچکتر بود به مطب دکتر مسکوب رفتیم تا او را معاینه و احیاناً عمل کند. خواهرم از وجود یک توده یا برجستگی در پستانش شکایت داشت.
دکتر بعد از معاینه تیغ جراحی را بیمحابا در دست گرفت و من که کمی از این حرکت دکتر ترسیده بودم، سوآل کردم: «چکار میخواهی بکنی؟» دکتر به من با تندی پاسخ داد: «ساکت باش، حرف نزن.» سپس پستان خواهرم را شکافت و وسیله دیگری را که نوعی قاشقک پزشکی بود با حرکاتی نسبتاً تند در داخل پستان میچرخاند تا آن توده را بیابد و خارج نماید. این کار از نظر من که شاهد ماجرا و نگران بودم چند دقیقه طول کشید. جرأت کردم و به دکتر گفتم: «دیدی غُدّه را پیدا نکردی!؟» دکتر که از این حرف من ناراحت شده بود با پرخاش گفت: «فضولی موقوف! برو بیرون!» و «مرا از مطب بیرون کرد اما در هر حال خواهرم را عمل و معالجه کرد.»
یکی از روحانیان حومه گرگان که اکنون قریب ۵۵ سال سن دارد و مدرس حوزه و دانشگاه است نقل میکند که در ایام نوجوانی وقتی هنوز حدود ۱۴ سال سن داشت، همراه مادرش که از ناراحتی زنانگی رنج میبرد، روزی به مطب دکتر مسکوب رفته بود.
دکتر پس از معاینه، نوشیدن مقداری شراب را برای مادرش تجویز کرد. وی میگوید: «وقتی مادرم متوجه مقصود دکتر شد ناراحت شد و توصیه دکتر را نپذیرفت.» اما پس از ساعتی من خودم دوباره به مطب دکتر رفتم و با او صحبت و سوآل کردم: «آیا اگر مقداری شراب بخورد واقعاً تأثیر دارد و خوب میشود؟» دکتر با تأکید و اصرار گفت: «بله، به احتمال زیاد.» وی میافزاید: «من سپس به داروخانه رفتم و یک شیشه شربت معمولی خریدم، محتوای آن را خالی و آن را از شرابی که از بازار سیاه تهیه کرده بودم پُر کردم و طی چند روز به مقداری که دکتر تجویز کرده بود به مادرم دادم و کاملاً حالش بهبود یافت و تا مدتها مشکل قبلی را نداشت.»
مرحوم پدرم (حاج حبیباله مهیمنی که فرهنگی و کاسب بازار بود) به نان سبوسی علاقه داشت و میخورد و به ما بچهها هم توصیه میکرد بخوریم. از نظر ما آن نان چندان خوشمزه نبود و لذا من یک بار دلیل اصرار پدر را پرسیدم.
او پاسخ داد که علاوه بر مطالعات شخصیاش درباره خواص سبوس، در ایام جوانی به همراه یک دوست بازاریاش که هم سن و سال خودش بوده و از نوعی ناراحتی داخلی (معده) رنج میبرد به دیدن دکتر مسکوب رفته و دکتر پس از معاینه به بیمار گفته بود: «باید سبوس بخوری.» و دوست من با تعجب پرسیده بود: «سبوس؟ چه جوری بخورم؟» و دکتر با تُندی و تکرار پیاپی گفته بود: «مثِ خر، مثِ خر، مثِ خر.»
شادروان مسکوب هنگام دریافت حق ویزیت و دستمزد معاینه بیماران، نسبتاً قانع و کمادعا بود و بیماران هم معمولاً چند سکه پول خُرد (مثلاً یک یا دو یا سه تومان) در داخل سینی یا کاسه روی میز او میانداختند و میرفتند. گاهی بیماران برای صرفهجویی دو یا سه و یا بعضاً چهار نفری داخل مطب میرفتند که در یک جلسه ویزیت شوند و با پرداخت حق ویزیت کمتر، صرفهجویی کنند.
یکبار شاهد بودم که دکتر سه عضو یک خانواده را ویزیت و دارو تجویز کرد و در پایان مرد همراه بیماران ۵ تومان (۵۰ ریال) داخل سینی دکتر گذاشت. اما دکتر با ناراحتی گفت: «سه نفر ۱۰ تومان میشه.» و چند بار تکرار کرد: «۱۰ تومان میشه! ۱۰ تومان میشه!» و مرد هم پول را به ۱۰ تومان افزایش داد و از مطب خارج شد.
اهالی گرگان و حومه به دکتر مسکوب علاقه و ایمان زیادی پیدا کرده بودند و هرچند بعضی از بیماران و مراجعان (بهویژه زنان) بعضی اخلاقیات و رفتار او را نمیپسندیدند، اما به طبابت و تشخیص او توجه و باور عمیق داشتند و گاه اقدامات شوکدرمانی، روشهای عجیب، اظهارات غریب و تجویزهای بدیع یا سنتیاش را به خوبی میپذیرفتند و به معجزه تعبیر و تفسیر، و دهان به دهان نقل میکردند.
مرحوم دکتر مسکوب حدود نیم قرن در شهر گرگان طبابت فعال داشت و حداقل طی ۳ دهه نام او نزد عامه مردم با امور پزشکی این منطقه عمیقاً گره خورده بود هر چند در اواخر دوره او و در دهه ۱۳۵۰ دهها پزشک عمومی تخصصی دیگر که در داخل و خارج ایران از تحصیل کرده بودند در شهر به طبابت مشغول شده بود.
خدایش بیامرزد که انسانی مبتکر و خلاّق و خادم و باجرأت بود و از تیغ به دست گرفتن و برش دادن بدن بیماران و ارایه و انجام تجویزهای ابتکاری ابایی نداشت و برای همگان و بهویژه برای مردم کمبضاعت و نیازمند طبیب آلام بود.
* نویسنده و مترجم، روزنامهنگار و مدرس زبان انگلیسی کاربردی
گرگان، صیاد ۲۵، مجتمع افق سبزA، طبقه اول، واحد۲، تلفن ۰۹۱۱۹۶۳۰۲۷۷
www.ulkamiz.ir
سلام دوست عزیز.ممنون از مطلب مفید و خاطره انگیزتون.امروز خیلی اتفاقی یاد حرفهای مادر بزرگم افتادم که میگفت(با لهجه مازنی و تند تند):پدر بزرگتو از هزارجریب سوار اسب کردیم و با چه مشقتی رفتیم گرگان پیش میسکوب و اون پای پدر بزرگتو داغ کرد و درمانش کرد.گویا پدر بزرگم پادرد داشته و به این خاطر به اتفاق مادر بزرگم تو اون سالهایی که جاده و ماشین نبوده از دل جنگل راهی گلوگاه و بعد گرگان شدن.البته من فکر میکردم میسکوب یه راه حل یا یک روش درمانه یا شغلی به اسم میسکوب داریم چون گویش مازندرانی سریع و تند بود منم خوب منظور مادر بزرگمو نمیفهمیدم.الان با خوندن مطلب شما فهمیدم که منظور مادر بزرگم دکتر مسکوب بوده نه میسکوب.
پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن .خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه که تو ۴۳ سالگی هم یه مطلب جدید یاد گرفتم هم خاطرات کودکیم زنده شد