روزگار غریبی است
پایگاه خبری اولکامیز -یحیی یاری، شاعر:
روزگار غریبی است
نه فریادی صدا دارد
نه صدایی فریاد
پی یک لقمه نان
آواره گانیم
و با باورهای غلط
درجا می زنیم و می چرخیم دور خود
و لعنت بر تحجرگرایانی که هرروز جهل و جحالتی تازه می آفرینند.
وچه لطیف وزیبا سروده شاملو و
انگار زنده است این شاملوی بزرگ و زمزمه میکنیم شعرلعنت شاعر را . . .
«لعنت»
در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد
ای خداوندان خوفانگیز شبپیمان ظلمتدوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجهگاه پنهانی این فردوس ظلم آیین،
تا نه این شبهای بیپایان جاویدان افسون پایهتان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانیتر کنم نفرین،
ظلمتآباد بهشت گندتان را، در به روی من
باز نگشایید!
در تمام شب چراغی نیست
درتمام روز
نیست یک فریاد
چون شبان بیستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه میسوم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست
راه من پیداست
پای من خستهست
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرود کهنهی فتحی
قدیمی را
با تن بشکستهاش،
تنها
زخم پر دردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی
جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشم خونین داستان درد؛
خشم خونین، اشک میخشکاندش در چشم
در شب بیصبح خود تنهاست
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی آن
خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج زخم و نخوت خود، میزند
فریاد:
« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد . .
ای خداوندان ظلمتشاد!
از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شکنجهگاه این فردوس ظلمآیین!
باد تا شبهای افسون مایهتان را، من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانیتر کنم نفرین! »
www.ulkamiz.ir
از ه-الف سایه هم یاد کنیم با شعر در کوچه سار شب:
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
برگرفته از کانال پژواک هنر و اندیشه(سید عبداله رضوی، شاعر افغانستانی)
در باب خشونت و وحشت در افغانستان
شب وسکوت وسیاهی و…..
>>>>>>>
چه بی ستاره وخاموش مانده در پاییز
دلی که بود زعطر شکوفه ها لبریز
نشسته بی غزل و بی ترانه و مبهوت
کنار دخمه تنهایی اش ملال انگیز
کنون به حسرت آن لحظه های شیدایی
بیاد نغمه ی آن مرغکان شور انگیز
بیاد لحظه ی پرواز آن سبک بالان
که پر کشید و رها شد زدام جنگ وستیز
خموش وبی رمق وغرق غصه و اندوه
زداغ رفتن نسرین و نرگس و چنگیز
شب و سکوت و سیاهی و وحشت و کابوس
هجوم می برد این غصه بر دلش یکریز
۱۷-۸-۹۹
اصفهان