فرهنگی

تحفه‌ای که مرا به یاد پدر و کودکی‌ام انداخت – بخش اول

پایگاه خبری اولکامیز – محمود یاردم صادقی ، نویسنده و شاعر ترکمن کشور اقغانستان نوشت : در ایام نوجوانی عاشق آنچنانی مطالعه نبودم، بعدها عشق مطالعه و آموختن در روح و روانم جوانه زد و سخت عاشق این فن شریف شدم، مخصوصا عاشق آموختن. البته در ایام نوجوانی نیز عاشق جمع کردن کتاب‌های ظریف و نایاب بودم.

پدر مرحومم سخت عاشق مطالعه بود و کتاب‌خانه‌‌ی کوچک و اما مجللی داشت، همیشه بنده را وادار به مطالعه‌ی کتاب‌های ادبی، دینی، سیاسی، روان‌شناسی، فلسفی و به ویژه دیوان اشعار شاعران کلاسیک اعم از (شاعران پارسی سرا و تورکمنی سرا)  می‌کرد.

گاهی برایم تکلیف حواله می‌کرد تا کتابی را با صدای بلند بخوانم و ایشان گوش فرا دهد. بعد از گذشت یک ساعت یا کمتر از آن خسته می‌شدم. عمداً اشتباه می‌خواندم و همچنان خمیازه‌های مکرر می‌کشیدم تا از شر مطالعه رهایی یافته به خانه‌ی عمه زاده‌ام (خواهر زاده‌ی پدرم) رفته تا فیلم تماشا کنم.

در خانه‌ی ایشان، نوجوانان روستایمان از شب‌هنگام به بهانه‌ی تماشا فیلم جمع می‌شدند. اکثراً فیلم‌های هندی، ترکمنی، افغانی و ترکی (شابان) را تماشا می‌کردیم. چون در آن زمان‌ یعنی بین سالهای (۱۳۸۲-۱۳۸۵ هـ‌ش) در هر خانه تلویزیون نبود. در روستایمان تنها ایشان تلویزیون و سی‌دی و دی‌وی‌دی داشت.

خلاصه‌ی سخن بعد از شروع شدن خمیازه‌های مکرر، پدرم می‌گفت: از زور خمیازه نکش. می‌دانم و ذهنت را همان وقت خوانده‌ام. می‌خواهی بروی به مهمانخانه‌‌ی۱ عبدالکریم. چون آنجا تلویزیون و همقطارانت هست. همچنان که همیشه این ضرب‌المثل ترکمنی را به این اعتراض ملایمش علاوه می‌کرد: «غویما غورساق بولماسا، دورتما غورساق نیلأسین» سرچشمه‌ی این ضرب‌المثل ترکمنی است. ازاین‌رو نمی‌خواهم به فارسی ترجمه کنم. چون بعضی ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات قطعاً ترجمه ناپذیر است.

با این ‌ترفند از شرِ خوانش حواله شده یعنی مطالعه‌ی کتاب یا هفته نامه باشد، نجات می‌یافتم. متأسفانه بگویم و یا خوشبختانه! این ترفند، هفته‌یی دو شب مرا از شرِ خوانش حواله شده از سوی پدرم رهایی می‌داد. در ۵ شب باقی مانده‌ی هفته باید ۲ الی۴ساعت مطالعه می‌کردم. ایجاب می‌نماید، اینجا بخاطر گنگ نماندن موضوع نکته‌ی را اضافه کنم. چون پدرم در شهرستان خانقاه استان جوزجان، وظایف دولتی و رسمی داشت.

عمدتاً روزهای شنبه از خانه بیرون می‌آمدیم و سرآخر روز پنجشنبه به خانه برمی‌گشتیم. البته فاصله‌ی روستایمان با مرکز شهرستان خانقاه آنقدر دور نبود که باعث ماندگار شدن پدر و من در آن استان شود. فاصله‌ی روستایمان از آنجا ۲۰ کیلو متر بود. شاید یکی از دلایل ماندن هفته‌گی پدرم، مسئولیت پذیر بودن ایشان باشد. چون فرد شماره یک و همه کاره در آن شهرستان بود و در آن سالها این شهرستان نو پا بود. از این‌رو ایجاب می‌نمود تا کارهای بیشتر در زمان کم انجام شود.

و دومین دلیلش نبودن وسیله‌ی انتقال یعنی ماشین است. چون پدرم ماشینی را که دولت در اختیارش گذاشته بود، هرگز به برای کاری‌های شخصی خودش استفاده نمی‌کرد. و خود پدرم نیز در آن سالها وسیله‌ی شخصی نداشت. بعد از باز نشسته شدنش در سال۱۳۸۶هـ‌ ش به کمک کاکایم (عمویم) ماشین خرید.

من و پدرم مدت چهار سال هر شنبه بامدادان و پنجشنبه عصرگاهان با زریعه‌ (دوچرخه) این فاصله را طی می‌نمودیم. سومین دلیلش ملکوتی شدن مادرم بود چون پدرم بعد از وفات مادرم هرگز تن به ازدواج نداد.۲

چرا پدرم مرا باخود می‌برد؟ تنها دلیلش، نبودن مادرم بود. از این‌رو پدرم هرجا که می‌رفت من را از چشمش دور نمی‌کرد و حتی در یک قدمی ساختمان شهرستان خانقاه استان جوزجان تعمیر مکتب (دبیرستان) ما بود. در موقع رفتنم به مکتب (مدرسه) به مجرد خارج شدنم از ساختمان ولسوالی۳ پدرم نیز از دنباله‌ی من خارج می‌شد و اکثراً باهم در یک زمان معین خارج می‌شدیم.

من راه دبیرستان را می‌گرفتم پدرم تا وارد شدنم از دَرِ دبیرستان نگاهم می‌کرد. چون ساختمان ولسوالی و دبیرستان ما که با نام «عصمت‌الله شهید» مسما شده بود، تقریباً یک کیلو متر فاصله داشت. بعد از وارد شدنم به صحن دبیرستان پدرم با آسودگی کامل می‌رفت به شعبه‌ی کاری‌اش.

قابل یاد آوریست که گاهاً کاکایم (عمویم) من را به دبیرستان می‌رساند و همیشه در موقع برگشتنم از دبیرستان کاکایم با راننده‌ی(ولسوال) با ماشین صرف (SURF) به دنبالم می‌آمد. چون ایشان نیز کارمند یکی از ادارات این ولسوالی بود. خواه خودم بروم یا کاکایم برساند پدرم تا آمدنم یعقوب‌وار انتظار آمدن یوسفش را می‌کشید. من همیشه به مجرد آمدنم، مستقیماً به پیش پدرم می‌رفتم تا دستشان را ببوسم، حتی نیز ایشان در جلسات رسمی باشد.

در روزهایی که در ساختمان ولسوالی می‌ماندیم، در شب‌های زمستان سه الی چهار ساعت و در شب‌های کوتاه تابستان یک الی دو ساعت به مطالعه‌ می‌پرداختم. اکثراً مطالب هفته نامه‌های کلید و مرسل و هفته‌ای دو شب مثنوی معنوی مولانا یا دیوان مخدومقلی فراغی را با صدای بلند می‌خواندم و پدرم نیز گوش می‌داد و گاهی هم کیمیای سعات امام غزالی را می‌خواندم. این مطالعه‌ها جدای از کتاب‌های درسی مکتب(مدرسه) بود. درس‌های مربوط به مدرسه نیز در ساعات مقرر مطالعه‌ی روزانه‌ام گنجانیده شده بود.

روش مطالعه‌ی ما اینگونه بود که اگر کتاب یا مقاله در قالب نثر باشد ابتدا یک پاراگراف را پدرم برایم می‌خواند و درحین خواندن نیز لغات و مفاهیم دشوار آنرا برایم بطوریکه لذت بخش باشد، توضیح می‌داد و سپس من آن متن را با صدای بلند می‌خواندم و هر آنچه را که از گفته‌های پدرم فهمیده بودم را برایش باز گویه می‌کردم. ولی اگر کتاب مورد نظر در قالب نظم می‌بود آنچنان که در بالا گفتم بیت به بیت جلو می‌رفتیم و اگر در خواندن بیت یا مضمونی اشتباه می‌نمودم، کتک‌های جانانه‌ای را از پدرم نوش جان می‌کردم.

ادامه مطلب  را در شماره سوم بخوانید

منبع – مجله ترکمن دیار – شماره دوم

www.ulkamiz.ir

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا