از اعقاب آفتاب
پایگاه خبری اولکامیز – علی ملایجردی ، نیشابور:
از بیست و چهار طایفه فرزندان اوغوز، از پسران بوز اوخلار، از گون اوغلی ها، بایات ها ار کیشی بلند شد.
وقتی با دوست نویسنده، سینماگر تماس گرفتم که عازم گنبد و ترکمن صحرا هستم به گرمی آفتاب صحرا چند اسم را نام برد که با آن ها ملاقات کنم. چون گروهی مسافرت کرده بودیم فرمان اتوبوس دست من نبود که دوستان چشم انتظار رسیدن بنده را معطل نگذارم. وقتی رسیدم سریع لباس عوض کردم و خودم را به دم در که چند نفری منتظر بنده بودند رساندم.
اول از همه او را شناختم قد بلند با ریشی پرفسوری، آرام و متین جلو آمد و دستم را در دست زمخت حاصل از کار گرفت و دوستانش را معرفی کرد، لطیف جان ایزدی، فرهاد بیگ قاضی، آنادوردی کریمی، گویی که سال هاست مرا می شناسند . رفتیم دفتر نشریه ترکمن دیار و گپ و گفت.
در طی ان دو روز این دوستان من را با بیشتر دوستان اهل فرهنگ آشنا کردند، عید بود و دید و باز دید ترکمن ها. با منصور بیگ طبری شاعر آشنا شدم، و از کتابخانه و گنجینه استاد ولی محمد خوجه که آتا حساب می شد. وقتی برگشتم دلم هنوز در گنبد بود. ماهی چند بار با دوستان تماس می گرفتم. آنه محمد بارها اظهار کرد که دلش می خواهد از خراسان دیدار کند اما اهل خانه خیلی موافقت نشان نمی دهند. تا که فرصت پیدا شد و آنه زنگ زد و گفت برای مشورت راجع به برگزاری همایش مختوم قلی عزم مشهد دارند و هر دو شادمان از تازه شدن دیدار.
وقتی جمع اندیشمندان ترکمن رسیدند خسته از رنج راه، آنه را خسته تر یافتم که ماسکی بر صورت داشت. مدام آبریزش دهان و چشم ها. قرصی گرفتیم اما متاسفانه در جمع ما آنه ساکت تر بود و هیچ اظهار درد نمی کرد. هفته بعد در مراسم مختوم قلی در بجنورد چشمم به دنبالش گشت اما او غایب بزرگ جلسه بود! مگر می شود آنه خبرنگار و گزارشگر جلسات ترکمن ها نباشد؟
پرسیدم گفتند حالش مساعد نیست. بعد ها چند بار تماس گرفتم جوابی نبود تا اینکه خود زنگ زد و با صدایی لرزان جویای حالم شد و گفت که گویا مریضی اش جدی است و در رفت و آمد بین مشهد و گنبد برای درمان.
جواب تلفن هایم مخاطب در دسترس نیست بود که دوستانش گفتند برایش دعا کنم! نه آنه تو نباید بروی! ما هنوز تازه تو را یافته بودیم. ما هنوز خیلی حرف ها داشتیم بزنیم. آه فرصت ها مثل ابرها می گذرند. کاش دست دست نمی کردم و به بهانه ای به ملاقات می آمدم.
بدرود فرزند صحرا. در میان صحرا اسبی بی سوار یال افشان شیهه می کشد و پا بر زمین می کوبد. یکه سوار قلم صحرا بدرود.
قارا
بیرق
آق اوبا لرین
اوستنده
یئل ترپتی!
چؤل ایچنده
بوغدای، آرپا
مزرعه لری
دالغان،
چؤل
باشینا
توز و تورپاق
سپی!
بیر
ارکیشی
بایات بویندان
اولوب!
نور ایچنده یات
یولداش بایات.
www.ulkamiz.ir