پایگاه خبری اولکامیز- عثمان آخوند نظری : امروزشنبه ۱۵ شهریور سال ۱۳۹۹ هجری شمسی اولین روز هفته و اولین روز آغاز سال تحصیلی دانش آموزان ابتدایی و مهد کودک هاست . شاید بخاطر بیماری کرونا باشدکه باعث شده بود پارسال زود تعطیل کرده بودند و امسال پانزده روز زود تر از سالهای گذشته آغاز میکنند چون قبلا ها اول مهر شروع میشد .
سال ۱۳۵۵ یا به عبارتی ۴۴ سال پیش اولین روز رفتن به مدرسه را تجربه کرده بودم که در اولین روز حضورم در مدرسه با یکی از برادر هایم رفته بودم و قشنگ یادم هست که هنگام ورود به کلاس مدرسه ، یک لحظه مکس کردم خواستم کفشم را دربیاورم ناگهان دیدم همه با کفش وارد میشوند ومن هم با کفش وارد شدم .
در آن سالها در روستای ما برق نبود سال ۵۷-۵۶ بود که برق رسانی شد، ولی روستای داشلی علیا با آنکه کوچکتر از حالی آخوند بود چند سال زودتراز دیگر روستاها برق داشت ، علت آنهم این است که روستای داشلی علیا در پشت رودخانه ی گرگان قرار دارد و در حاشیه ی جنوب رودخانه درست در مقابل آن روستا ، یک سازمانی هست بنام میرسعیدی ، آن آقای میرسعیدی از اربابان رژیم گذشته و سمت رئیس دادگستری گنبد را داشت چون آدم بانفوذی بود خیلی زود به سازمان خودش برق آورده بود و ترکمنهای روستاهای این اطراف بیشتربیسواد بودند.
درروستای داشلی علیا اما یک جوان تحصیلکرده ای بود بنام محمد برازنده قوجق که اتفاقاشاعر هم بود وشاعر ناکام لقب داده بودند بدین جهت ناکام که در عنفوان جوانی (۲۷)سالگی از این دنیا ناکام رفته. ایشان چون روشنفکر آن دوران بود وضعیت و تعداد جمعیت آن سازمان وروستا را در حالت مقایسه ایکاریکاتور کرده به تهران پست میکند ، طبق تعریف جوانان آن روستا ، بیش از دوهفته طول نکشیده که از تهران حکم تحقیق و پس از بررسی و مشاهده ی وضعیت ، دستور برق رسانی صادرمیشود .
چنانچه گفتم در آن زمان ، ما برق نداشتیم و از تلویزیون هم خبری نبود ولی رادیو باتری دار، بود رادیو قوّه ای میگفتند . در خانه ی ما یک نفر هم فارسی حرف نمیزد ، و من یک بچه دهاتی خجالتی ترسو و سربزیر بودم ، جواب بعضی سوال ها را میدانستم ولی چون خجالتی بودم نمیتوانستم حرف بزنم و جواب بدهم و حتی چون فارسی نمیدانستم بعضی کلمه هارا اشتباه میکردم ، مثلا درکلمه ی قار ، من معنی ترکمنی برف رو درذهنم تصور میکردم .
خلاصه شاگرد زرنگی نبودم متوسط به پایین بودم چون قبل از انقلاب بود ، معلم ها سپاه دانشی بودند. لباس نظامی به تن داشتند .
سالهای اول و دوم را یک سپاه دانشی بنام بیرام محمد بهلکه درس داد که بنده ی خدا یک آدم فربه ی خوش اخلاق مهربان و رئوف بود . نور به قبرش ببارد خوبم درس میداد .
بعداز آن ، یکی دیگر آمد بنام قره قول که اسم کوچکش را عیسی میگفتند ، درست برعکس اولی، یک آدم لاغر اندام بسیار خشن بداخلاق که بچه ها همه ازش می ترسیدند.
سالهای اول و دوم را یک سپاه دانشی بنام بیرام محمد بهلکه درس داد که بنده ی خدا یک آدم فربه ی خوش اخلاق مهربان و رئوف بود . نور به قبرش ببارد خوبم درس میداد .
بعداز آن ، یکی دیگر آمد بنام قره قول که اسم کوچکش را عیسی میگفتند ، درست برعکس اولی، یک آدم لاغر اندام بسیار خشن بداخلاق که بچه ها همه ازش می ترسیدند.
آنزمان به دانش آموزها ، تغذیه میدادند . یادش بخیر وقتی که مزّه ی شیرین و خوش کلوچه ها . تیتاب ها . پسته ها و دیگر تنقلات آن دوران یادم میاید هنوزم دهانم آب میافتد .
یک خاطره ی تلخ هم از آن دوران بیاد دارم که هرگز ازذهنم پاک نمیشه ، درزمان مرحوم بهلکه ، خود آقای بهلکه داخل کلاس تغذیه هارا یکی یکی به دست بچه ها میداد و به آخری ها پرت میکرد ولی قره قول روش را عوض کرد .یک روز اون آقای قره قول بیسکویت تُرد را با کارتنش در ایوان مدرسه روی یک صندلی چهار پایه گذاشت و به بچه ها گفت به ترتیب یکی یکی بیایید نفری یکی بردارید وسپس سرجای قبلی تان برگردید به صف بایستید .
خودش هم کمی انطرف تر روی یک چهارپایه ی دیگر نشست .بچه ها هم همان کار را کردند .نوبت من رسید من شُل و ول آمدم سر کارتن، دستم را کردم داخل کارتن که یکی را بردارم از شانس بد من، اون بسته ا ی را که من میخواستم بردارم با یک بسته دیگری ، چسبیده بود.! همان لحظه اون آقای قره قول چشمش افتاد به منِ بدبخت و یک آن ، فک کرد که من دارم عمدا دوتا برمیدارم و با عصبانیت تمام آمد بطرفم ، طوری که گامهایش را بزرگ بر میداشت ، آمد جلو ، اول یک چک خیلی محکم خواباند زیر گوش چپم و بعد گفت کرّه خر احمق جلو چشم من داری دزدی میکنی ؟
بعدش به بچه ها گفت همگی بگید دزد ! و بچه ها هم که انگار از گفتن آن کلمه در آن لحظه خوششان میامد ، همگی با صدای بلند و رسا گفتند دزد!! منه تک و تنها ، درآن لحظه بالباس های شلخته با کلاه پشمین ، کت وشلوار چروک چروک ، جلوی آنهمه دانش آموز ازخجالت خیس عرق شدم . دلم میخواست زمین دهن بازمیکرد و منو قورت میداد . شما خودتان را جای من تصور کنید چه حسی حالی در آن موقعیت خواهید داشت .
اون آقای قره قول همان لحظه مرا دادگاهی صحرایی کرد و بلافاصله حکم را هم اجرا کرد اصلا فرصت نداد متهم حرفی بزند . حالا بعد از این همه سال که فکر میکنم تعجب میکنم که چرا با یک بچه ی طفلی که شش هفت سال بیشتر نداره آنطور رفتار خشن و ناعادلانه انجام داده بود ؟
بعداز چند مدتی انقلاب شد عکس شاه که در اول کتاب بود را شروع کردن به پاره کردن دربین ما یک نفر بچه زابلی بود بنام محمود زاهدی ازمابزرگ و درشت بود ما که نمیخواستیم کتابمان پاره شود اون محمود زابلی به زور میگرفت و پاره میکرد. بعداز انقلاب معلم های جدید آمدند.
معلم هایی مثل حاللی خواجه که فک کنم ۱۵-۱۰ سال مدیر بود . کاووس معینی . عاشورمحمد بهادری . تقی مهمیانی . بای محمد سلطانی یلمه و دیگران . ازبین معلم های بعداز انقلاب آقای بایمحمد سلطانی یلمه خوب تدریس میکرد انصافا بنده ی خدا زحمت میکشید تا دانش آموزانش باسواد باشند .
خاطرات تلخ و شیرین دوران بچه گی و دانش آموزی بسیارزیادند . و ازتمامی معلمانی که برای ما زحمت کشیده اند سپاسگزارم که اگر رفته باشند اون دنیا روحشان شاد باشد و اگر درقید حیات هم باشند خداوند توفیق دهد سعادت دارین قسمت شان باد . ولی آقای قره قول هنوز هم در ذهنم یک غول است .
والسلام پاینده باشید . ۹۹/۶/۱۵ شنبه ، شب ساعت ۱۰/۵
لینک کوتاه خبر : https://www.ulkamiz.ir/?p=1379
۱۳۹۹-۰۶-۱۷
۰ 37 خواندن این مطلب 4 دقیقه زمان میبرد