یادداشت

وصیت نامه شهید تاج محمد باشقره

پایگاه خبری اولکامیز – قمرالدین سیدی؛ عضو شورای نویسندگان اولکامیز:

بی من این سنگر خالی نمی ماند، جایگزین دارد ز شیران دشت.

بی من آن نای، ناله ها دارد ز خود بر کرده ی ناراسته های ناسازگار.

بی من آن چشم، گریه ها دارد به خود ز جور آزگار این روزگار.

بی من آن دست، دست ها می طلبد به دوستی با طبیعت و دشت های این هستی.

بی من آن پای، راه ها می جوید به راستی به رویش گل و گیاهان ز نقص وکاستی.

آری تن غلتان و خون جوشان من  به درندشت، به دستِ نااهلان بی رشد، خواهان آزادی پرواز پرنده هاست.

آری بدان از قطره قطره خونم که از قطره چکان وجودم چکیده، ز طبیعت صدای بغض آلود خود را به اعتراض سر می دهد.

آهای آهوی آرام دشت، تو بی من اشک حسرت مریز، زیرا که عاشقی دیگر به عشقت به تو دست های مهربان را به نوازش خواهد کشید.

آهای شاپرک ها، لاله ها، گل های به لون آراسته ی دشت، شماها را چه شد، چه شد شماها را که برگ هایتان را به حُزن، به غم آغشته اید. باور کنید ریشه ی پاکتان را ز جوهر وجودم به آبِ نابِ آن سوده ام.

ای قرقاول رنگین، ای کبک آهنگنین، ای پرنده شاهین، بی من سر و پَر بر بالین منه که تو باید پرواز کنی زیرا که پَر و پرواز تو زینت بخش صحرا و دیارِ من است.

ای بلبل خوش الحان، گر چه من نیستم تو بخوان، به بودن ها بخوان، بودن هایی که به بودنِ من و تو، چشم دیدن نداشته و به دهره ی دهر و تیرِ با زهر؛ به قلب های پاکمان نشانه می روند.

ای چشمه ی جوشان، ای رود خروشان، اشکان وجودت را زسبلان خویشت سیلان کن و سیراب کن تشنه لبان ترک خورده انسانیت را، زیرا که سراج منیر انسانیت برسر دو راهی غرور شهوانیت به گیجی وهیچی در حال نزول وافول است و طبیعت به چنگالِ چپاولِ چپاول گران بسانِ تنگ نفسان به تنگی نفس افتاده است.

ای گلستان خیزان، ای سولگرد سوزان، ای بیلیِ نالان، وجب به وجبِ درًه های پُر شورت را، تپًه های ماهورت را، جنگل رویایی رو به نورت را، به عنوان پیش قراولان دشت شبانه روز پاسبانی کرده ام تا پرندگان به خیال آسوده پر گشایند، مرغان غزل خوان، غزل خوانند و برگ ها به نسیم گوارا کمانچه دوستی کشند تا موجودی به نام انسان را نوازش نمایند.

 ولی همان انسان سخت دل و سنگ دل که از نوع ظاهر بسان من است نشانه بر قلبِ من عاشق می کشد تا به شکار، لقمه گوشتی ز جانوران بی گناه و بی پناه را تناول نماید.

به روح پاک من عیان است که محل شهادتم محفل جانواران معصوم و بی گناهی چون آهوان دشت و شغالان شب و پرندگان روز است که هر از گاهی به صدای بی فریاد که فریادها ز جور انسان دارند فاتحه خوان روحِ منند.

ولی بدان ای انسان خفته دل و بی رحم، بی من این سنگر خالی نمی ماند.

بی من این محیط بی پاسبان نمی ماند.

زیرا که این جنگل و دشت به مانند شیران و پلنگانش، شیر دلانی دارد که جهت حرمت و قداست به طبیعت و جانداران قدیس گونه اش سر ز تن می دهد وهرگز تن به ذلت نمی دهد.

*تصویر داخلی از: حوزه هنری گلستان

www.ulkamiz.ir

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا