ساختار اسطوره ای شخصیت و قهرمان در رمان “دایره ی سرخ” عبدالرحمان اونق بر پایه ی نظریات کریستوفر وُگلِر
پایگاه خبری تحلیلی اولکامیز- جواد اسحاقیان در سایت ادبی – هنری حضور نوشت: “کریستوفر وُگلر” در ۱۹۴۹ در شهر “میسوری” ((Missouri ایالات متحد آمریکا متولد شده و گذشته از فیلمسازی و نوشتن کتاب در این زمینه، در “مدرسه ی هنرهای سینمایی ـ تلویزیونی” ((USC و “بخش انیمیشن و هنرهای دیجیتال” (Division of Animation and Digital ، نیز در کالج “جورج لوکاس” (George Lucas) و بخش توسعه ی هنرهای سینمایی ـ تلویزیونی “دانشگاه کالیفرنیا واقع در لوس آنجلس” ((UCLA به عنوان مُجری خلاق در بخش توسعه ی کمپانی “هالیوود” (Hollywood) کار می کند و به خواندن فیلمنامه، یافتن و معرفی منابع مورد نیاز مطالعه برای کارورزان و تهیه ی عکس و جز این ها، مشغول است.
او رئیس کمپانی “رایزنی ادبی در زمینه ی تکنیک داستان نویسی” (Storytech Literary Consulting) نیز هست که در سال ۱۹۹۹ بنیانگذاری شد و معاون مؤسسه ی “Brad Schreiber” است که در مورد سناریوها و کتاب های سینمایی مشاوره می دهد و وظیفه اش ترویج تلقی خود “وُگلر” از این زمینه ها است. “وُگلِر” در “بخش توسعه” (ِDevelopment Department) برای استودیوهای فیلمبرداری ای مانند “دیسنی” ((Disney Studio و “فیلم های فاکس دو هزار” (Fox 2000 Pictures) و کمپانی “برادران وارنر” ((Warner Bros. فعالیت دارد و در تهیه ی مواد و منابع لازم برای کمپانی “دیسنی” و ساخت فیلم معروف “شیر شاه” (The Lion King) شرکت داشته است.
او در کتاب تأثیرگذارش با عنوان “سفر نویسنده: ساختار اسطوره ای برای نویسندگان” (The Writer’s Journey: Mythic Structure For Writers) ـ که چاپ سومش در سال ۲۰۰۷ انتشار یافت ـ به چگونگی نوشتن این اثر می پردازد که ما از همین منبع اصلی برای خوانش رمان سود جسته ایم. این کتاب، درسنامه ای برای فیلمنامه نویسی است و بر نظریه ای تأکید دارد که بیشتر داستان ها و فیلمنامه ها را می توان به ساختارهایی روایی و “کهن الگوهای شخصیت” ((character archetypes محدود و منحصر کرد که از رهگذر “تمثیل های اسطوره ای” (mythical allegory) قابل نمایش و توصیف است (“اتاق کار مهارت نویسندگان بی. بی. سی.”، ۲۰۰۷).
او هم در کتابش، هم در نوشته ای مستقل می گوید که به هنگام کار در استودیوهای بزرگ فیلمسازی و تحلیل داستان های کلاسیک و نو با کتابی با عنوان “قهرمان هزار چهره” (The Hero with a Thousand Faces) نوشته ی “جوزف کمبل” (Joseph Campbell) آشنا شده و زیر تأثیر آن قرارگرفته و آن را مبنا و معیاری برای شخصیت پردازی در فیلم و تحلیل سناریو و آثار کلاسیک و نو قرار داده و بر همان مبنا، جزوه و یادداشت هایی هفت صفحه ای با عنوان “راهنمای عملی قهرمان هزار چهره” (A Practical Guide to The Hero with a Thousand Faces) نوشته و نسخه هایی از آن را در اختیار شرکت های فیلمسازی و کارورزان خود قرار داده است (وگلر، ۱۹۸۵).
او سپس بر پایه ی همین یادداشت ها ((Memo در سال ۱۹۸۷ کتاب “سفر قهرمان: جهان جوزف کمبل در مورد زندگی و کتابش” (The Hero’s Journey: The World of Joseph Campbell on His Life and Work) را انتشار داد. دومین بار همین کتاب در سری مصاحبه های تأثیرگذار با شخص “کمبل” را “Bill Moyers” در ۱۹۸۸ منتشر ساخت که حاوی اسناد و راهنمای کتاب “قدرت اسطوره” (The Power of Myth) و عنوان کتاب دیگر “کمبل” بود. اندکی بعد در ۱۹۹۲″وگلر” کتاب “سفر نویسنده: ساختارهای اسطوره ای برای داستان نویسان و فیلمنامه نویسان” را نوشت و در نهایت، در سال ۲۰۰۷ سومین چاپ کتاب نهایی نویسنده با عنوان “سفر نویسنده: ساختار اسطوره ای برای نویسندگان” انتشار یافت که به آن اشاره کردیم.
بخش نخست کتاب به توضیح دقیق و شفاف هشت شخصیت “کهن الگو”یی می پردازد که به ترتیب، عبارتند از:
- “قهرمان” (Hero): کسی که دوست دارد به خاطر برآوردن نیازهای دیگران، فداکاری کند.
- “رایزن” (Mentor): همه ی شخصیت هایی که به قهرمانان آموزش، اندرز و پیشکش می دهند.
- “نگهبان آستانه” (:(Threshold Guardian شخصیت تهدید کننده ی قهرمان ـ که اگر قهرمان قلقش را دریابد ـ بر او چیره و نگهبان آستانه، مطیعش می شود.
- “پیک” ((Herald: شخصیتی که قهرمان را به کشمکش و مبارزه فرامی خواند.
- “شخصیت دورو” (Shapeshifter): که پیوسته در برابر قهرمان تغییر چهره و خلق و خو می دهد تا او را بفریبد.
- “سایه” ((Shadow: شخصیتی که معرّف انرژی های موجود در سویه ی تاریک روان قهرمان است.
- “یاریگر” (Ally): کسی که در سفر، همراه قهرمان است و به گونه های متعدد، به او خدمت می کند.
- “چهره ی مکّار” ((Trickster چهره ای که حامل توان و انرژی شیطنت و بدجنسی است و مرتب تغییر رویّه می دهد.
اگر خواننده با دو کتاب ارزشمند “کمبل” ـ که از آن ها یاد کردیم ـ آشنا باشد، نیک درمی یابد که “وُگلر” با الهام از این دو کتاب راهنما و به ویژه آثار کلاسیک، فیلمنامه ها، داستان های پریان و آثار ادبی معاصر تا چه اندازه و به خوبی توانسته گونه های مختلف شخصیت های اسطوره ای را بشناسد. کتاب او، یک تجربه ی زیسته و جمعبندی موفقی از همه ی آثاری است ـ که بی آن که متوجه شویم ـ اشارات اسطوره ای دارند.
ارزش این کتاب بیشتر به این دلیل است که نویسنده کوشیده نشان دهد آنچه در ذهن کسان داستان می گذرد یا بر دست آنان می رود، جهانشمول و فراگیر است؛ یعنی یک شخصیت، آمیزه ای از تمام کسان رمان یا فیلمنامه است اما هریک از شخصیت ها در وجه غالب، یک نقش خاص را ایفا می کند. به این ترتیب کسان رمان، کسی جز خود خواننده نیست و او می تواند سیمای راستین، پیچیده، روشن و تاریک و انرژی های مثبت و منفی خود را بشناسد و با آنان همذات پنداری کند. آن گاه درمی یابد که اطلاق “کهن الگو” (archetype) بر این سیماها، تا چه اندازه واقعاً “جهان شمول” است و به کار تحلیل شخصیت و تأویل متن می آید. “وگلر” با توجه به نظریات “یونگ” (Jung) می نویسد:
” همان گونه که هر آدمی یک ناخودآگاهی فردی (personal unconscious) دارد، دارای یک “ناخودآگاه جمعی” ((collective unconscious هم هست. قصه های پریان و اسطوره ها مانند رؤیاهایی که در کل فرهنگ جهان وجود دارد، از همین “ناخودآگاه جمعی” سرچشمه می گیرند. بنابراین، انواع مختلف شخصیت، هر دو جنبه ی این ناخودآگاهی فردی و جمعی را با هم دارند. “کهن الگو” ها در کل اعصار و فرهنگ ها، در رؤیاها و شخصیت های افراد و تخیلات اسطوره ای سراسر دنیا، نمود می یابند. درک این نیروها، یکی از نیرومندترین عناصر در شناخت گنجینه ی شگردهای
داستان نویسان مدرن به شمار می رود ” (وگلر، ۲۰۰۷، ۲۳).
وقتی معیارهای خوانش بر اثری نوشته ی یک نویسنده ترکمن اهل روستای “خواجه نفس” از توابع شهرستان “گمیشان” در “استان گلستان” پیاده می شود ـ که سرشار از بن مایه های اسطوره ای و قهرمانی است ـ خواننده درمی یابد که یک نویسنده ی و آموزگار روستایی فوق دیپلم در رشته ی دینی و عربی به نام “عبدالرحمان اونق” اما با تجربه ای زیسته ی به اندازه ی طول تاریخ چه اندازه خوب توانسته ناخودآگاهانه، این “کهن الگوها”ی “یونگ” ی را این چنین شفاف، زنده، پرخون و واقعگرایانه درونی کرده در اثرش بازتاب دهد؛ آثار و نویسندگانی که متأسفانه منتقدان غافل ما به امثالشان نمی پردازند و وقت خود را صرف خواندن و تمجید از آثاری عامیانه پسند یا فورمالیستی، تباه می کنند که به جُوی نمی ارزد:
جان آن است که خون موج زند در دل لعل ز این تغابن که خَزَف می شکند بازارش
اما نوشتن این مقاله، خود دو دلیل داشت. نخست، این که پیشترها دو مقاله در باره ی رمان “وقت جنگ، دوتارت را کوک کن” نوشته ی “یوسف قوجق” نوشته ی نویسنده ی ترکمن اهل “رامیان” با “رویکرد فرهنگی” و “رویکرد پسااستعماری” نوشته بودم که انتشار یافت (سایت “پیاده رو”، بهمن ۱۳۹۶) و “سایت “تورکمن نیوز” (فروردین ۱۳۹۷) و دوم، نوشتن مقاله ای در باره ی رمان کوتاه “نماز میّت” نوشته ی “رضا دانشور” ـ که در آن با مراجعه به همین کتاب نظری “کریستوفر وُگلر” و معرفی “شخصیت چند لایه” یا “شخصیت دورو” به آن کشیده شدم. کار بر روی رمان “یوسف قوجق” مرا به ادبیات داستانی قوم ترکمن برانگیخت و کشف ارزش های کتاب “وُگلر” به مطالعه و بهره جویی بیشتر از این کتاب راهنما، انگیزه ی دیگری برای خوانش رمان هموطن دیگر ترکمن “عبدالرحمان اونق” گردید.
۱-کهن الگوی قهرمان: “واژه ی قهرمان” ((Hero ریشه ای یونانی دارد که به معنی “محافظت و خدمت” است
و به کسی اطلاق می شود که دوست دارد از خیر نیازهای خود به سود دیگران چشم بپوشد؛ مانند چوپانی که محافظت از گله اش را بر آسایش و جان خود برمی گزیند. ریشه ی فکر قهرمان با “از خود گذشتگی” (self-sacrifice) ارتباط دارد. دقت کنید که وقتی من از واژه ی قهرمان استفاده می کنم، به شخصیت قهرمان (protagonist) از هر جنسی [ اعم از زن و مرد ] نظر دارم ” (وگلر، ۲۹).
مطابق نوشته ی “وگلر” کهن الگوی قهرمان، نماینده ی آن بخش از “خود” ((ego در نظریات “فروید” (Freud) یا بخشی از شخصیت است که از مادر جدا می شود تا خود را از بقیه ی نژاد انسانی متمایز سازد. در نهایت، قهرمان کسی است که از مرزها و توهّمات “خود” فراتر می رود اما در وهله ی اول، قهرمانان به یک تعبیر همگی “خود” هستند یعنی همان “من” (I) که هویتی شخصی دارد و همین هویت شخصی، او را از بقیه ی گروه، متمایز می کند. سفر بسیاری از قهرمانان، داستان جدایی آنان از خانواده و قبیله است؛ درست معادل همان برداشتی که از لزوم جدایی کودک از مادر داریم ” (همان).
قهرمان اصلی رمان “حاجی مراد” نام دارد. تا آنجا که از رمان برمی آید، موی دماغ حکومت در روزگار سلطنت “ناصرالدین شاه” است؛ عیّاری است هوشیار و دشمن شناس. سرهنگی از ارتش پوشالی “ناصرالدین شاه” به نام “سرهنگ علینقی خان” به دیدن “جبّار” راهزن آمده تا به یاری افراد او “حاجی مراد” را دستگیر کرده به حکومت
تحویل دهد:
” خیلی وقته که راپورت دادند جوانکی به اسم “حاجی مراد” موی دماغ دسته های نظامی شده. اولش فکر کردیم چند جوان خام و نپخته اند که به راحتی می شه گیرشون انداخت و کارشون را ساخت، اما متوجه شدم این جورام نیست . اونا خیلی حساب شده و با نقشه ی قبلی دست به عملیات می زنند. به شور نشستیم و به این نتیجه رسیدیم که از تو کمک بگیریم . . . برای همین، سعی کردیم از طریق بعضی از جاسوسان، باهاشون معامله کنیم. اما اونا اهل معامله و مصالحه نیستند؛ قصدشون فقط کشتن نظامیا است. . . تو می توانی اون ها رو بکشانی به تله ی ما. هفته ی دیگه یک دسته ی نظامی از استراباد به طرف مشهد حرکت می کنند. . . راهش رو خودت پیدا کن و اگه تونستی کمینگاهشونم به ما اطلاع بده. این جوری هم ما به هدفمون می رسیم، هم تو به پول خوب ” (اونق، ۱۳۹۴، ۱۲-۱۱).
با این همه، حمله های غافلگیرانه و موفق قهرمان به دسته های نظامی حکومت ـ بر خلاف “آلامان” یا حمله ی “جبارخان” یاغی تفاوت دارد. این یاغی ناخوب و ناهموار به امید گرفتن سربازان اسیر و فروش آنان در بازارهای شهر “خیوه” در ترکمنستان، به نظامیان حمله می کند اما هجوم “حاجی مراد” به نظامیان، به خاطر ستمی است که بر خانواده و قبیله ی ترکمن او رفته است. قهرمان برای رفتار اصلی و مهم خود همیشه باید “انگیزه” ای نیرومند داشته باشد و هرچه این انگیزه، فراگیرتر باشد، ارزش رفتار و بازتاب قهرمان نمادین تر و برای خواننده قابل قبول تر است:
” در طول دو سال، تنها چیزی که فکر و ذهنش را به خود مشغول می کرد، قتل پدرش بود که همراه هشتاد تن از سرکردگان ترکمن، ناجوانمردانه توسط حاکم خراسان، سر از تنشان جدا شده بود. انتقام از قشون ناصری، تنها چیزی بود که در زندگی به دنبالش بود. . . به همین خاطر، با تعدادی از جوان هایی که بیشتر آن ها هم سرنوشتی مثل او داشتند، گروهی را تشکیل داده بودند و در هر فرصتی به دسته های نظامی کوچکی که در کمینگاه برخورد می کردند، شبیخون می زدند ” (۱۹).
“وگلر” می گوید: ” کارکرد دیگر عنصر قهرمانی “کنش” (action) است. قهرمان، معمولاً فعال ترین شخص در یک نوشته (داستان، فیلمنامه) است و اراده و رغبت او باعث گسترش و جلو رفتن داستان می شود. . . قهرمان باید کاملاً فعال باشد و سرنوشت خود را رقم زند. قهرمان باید ایده ی تعیین کننده ی خود را در داستان به مرحله ی عمل درآورد و این کار، به خطر کردن و احساس مسؤولیت نیاز دارد ” (۳۱).
یکی از درخشان ترین کنش های “حاجی مراد” با پانصد تن از افرادش، شبیخون شبانه به نیروهای دولتی و پیروزی سریع و غافلگیرانه بر دشمن است. آنان از نقطه ای وارد حریم دشمن می شوند که هیچکس گمان نمی برد. دوازده تن از نیرومندترین افراد “حاجی مراد” با فرورفتن در داخل رودخانه و نفس کشیدن به کمک نی از رودخانه گذشته به محل نگهداری اسبان در اردوگاه دشمن می روند و با کشتن نگهبانان و آزاد کردن و رماندن اسبان در میان حصار، چنان هیاهویی به پا می کنند که گویی سپاهی مجهز به قرارگاه ارتش شصت هزار نفری شبیخون زده اند:
” تا نگهبان ها و سربازها بفهمند جریان چیست، کاکا جان و افرادش نیز از طرف دیگر بر قشون تاختند. فریاد و هیاهوی کر کننده ی آن ها طوری بود که قوام الدوله [وزیر جنگ و فرمانده ارتش بیست هزار نفری اش] تصور کرد که هزاران نفر یکجا بر قشون حمله کرده اند. . . . هنوز [سرهنگ] جهانسوز راه نیفتاده بود که غریو فریاد کر کننده ی ترکمن ها خوابید. سرهنگ جباری در روشنایی مهتاب، توده های خاک زیادی را دید که از چند جا به هوا بلند شده است و صدای سم اسبانی که لحظه به لحظه دور و دورتر می شدند: ” دررفتند. دیگه نمی شه بهشان برسین . . . حمله ی اونا همین جوریه. در یک لحظه یورش می برند و زود هم در می رند. پس توپتان را بی خودی حرام نکنید، چون فایده ای نداره ” (۱۹۱-۱۸۹).
قهرمان دیگر رمان “جِرِن” دختر هوشیار، باشهامت، کاردان و فرابین “جبارخان” یاغی است. نویسنده با وارد کردن این دختر ـ که پدرش دارد برای دستگیری “حاجی مراد و گرفتن پنج هزار تومان چانه می زند و اهدافی غیر انسانی و سودجویانه دارد ـ و افکندن مهر دختر بر دشمن پدر، بزرگترین “گره افکنی” (complication) و حس “تعلیق” ((suspense را فراهم می آورد؛ به ویژه که “تویلی خان” از خوانین ترکمن و عموی “حاجی مراد” هم مخالف این ازدواج است، زیرا “جبارخان” را ـ که همگان از او بیزارند ـ “دشمن” می داند (۲۱). “جرن” یک ـ دو بار “حاجی مراد” را از نزدیک (۲۱-۲۰) و دور (۲۶، ۳۴) دیده و دل به نزد او برده اما چنان زیرک و کارکشته است و از نوعی هوشیاری خاص زنانه برخوردار است که “حاجی مراد” گاه دچار تردید می شود که آیا به راستی این دختر سرکش و زبان آور و ظاهراً بی اعتنا و بی احساس، مهر او به دل گرفته است یا نه. باری “جرن” ـ تا آنجا که من می دانم ـ یکی از بهترین قهرمانان زن در ادبیات داستانی معاصر ما است و به او بیشتر باید پرداخت.
پای “جرن” به رفتار حماسی وقتی به میان می آید که نیروهای “حمزه میرزا” (حاکم خودخواه ایالت خراسان) ناجوانمردانه به زنان و کودکان و پیران قبیله ی “جبارخان” حمله برده، بسیاری را کشته و زخمی کرده اند. “حاجی مراد” ـ که “حمزه میرزا” را دشمن اصلی خود می داند ـ با نیروهای خود به تعقیب و حمله به نیروهای دشمن می پردازد و هرگز تصور نمی کند که در میان دسته او، دختر جوانی هم هست که با پوشیدن لباس مردانه و سپاهی، در حمله ی شبانه و شبیخون شرکت دارد. باری، “جرن” پس از آگاهی از کشته شدن مادر در حمله ی سربازان “حمزه میرزا” منتظر دفن مادر نمی شود و انتقامجویی و خونخواهی را بر کفن و دفن مادر برمی گزیند. “جبارخان” با حضور دختر در جنگ به شدت مخالف است اما “جرن” با شهامت در برابر پدر مقاومت می کند و نشان می دهد که اصولاً با هر گونه نمود “مردسالاری” مخالف است. به پدر می گوید:
” مادرمان را شما خاک کنین. اگه امشب با اونا نریم، دلمان می ترکه. سبک که شدیم، برمی گردیم و بر سرِ قیرِ مادرمان فاتحه می خوانیم . . . پدر! چون مادر برایم مهم بود، می خوام برم. چون دوستش داشتم، می خوام برم. اگر انتقامش رو نگیرم، آرام نمی شم. اگر نرم، می پوسم؛ پوک می شم و می افتم. خواهش می کنم پدر! اجازه بده با برادرام برم. با اونا می رم و با هاشون هم برمی گردم. ” (۱۸۰).
چون “اِسِن” پسر خوانده ی “جبارخان” و نو کر او ـ که به “جرن” طمع دارد و می خواهد به عنوان محافظ، با او همراه شود ـ با شهامت او را سرِ جایش می نشاند:
” تو مواظب خودت باش. لازم نیست کسی مواظب من باشه. من و برادرام، خودمان از پسِ کارامان برمی آییم. پس بی خودی خودت را داخل معرکه نکن. مادرِ ما کشته شده. مادرِ تو که نیست. خودمان هم انتقامش می گیریم. ” (۱۸۱).
و به پدر ـ که او را در حال بافتن قالی و گلدوزی در خانه می پسندد ـ می گوید:
” پدر جان! همه ی این چیزهایی را که می گویی، بلدم. اما حالا فرق داره. تازه کدام دختر صحرا را می شناسی که تیراندازی بلد نباشه؟ یا وقت جنگ، نجنگیده باشه؟ . . . الآن برا من موقعیتش پیش آمده. نابود می شم اگه نرم. این قدر سعی نکنین جلو من را بگیرین و گرنه مجبور می شم . . . ” (همان).
“گل جمال” خواهر کوچک اما هوشیار “حاجی مراد” از پیوستن “جرن” به برادرانش می گوید:
” همان شب اول ـ که تو با افرادت رفتی شبیخون بزنی ها ـ او هم با برادرهاش رفت. جبار یک چشم هرچه گفت، او گوش نکرد. خودم آنجا بودم. کلاه پوستی بایرام را سرش گذاشت. لابد لباس مردانه هم تهیه کرده که شناخته نشه. . . جلو چشمم به تاخت رفت. دیگه هم نیامد؛ یعنی ندیدم که برگشته باشه اوبه. ”
سرِ حاجی مراد به دَوَران افتاد: خدایا! یعنی در تمام این مدت بین ما بوده؟ ” (۲۳۲).
“جرن” با وجود کمی سن و سال، هوشیار و دانا است. او ضمن این که از “حاجی مراد” به خاطر غفلت و کمرویی در اظهار عشق خود نسبت به او کوتاهی کرده، بر او نمی بخشاید (۲۷۷-۲۷۶) همین نقطه ضعف را هم در خود سراغ گرفته است و از خود، انتقاد می کند که چرا در اظهار عشق خود نسبت به عاشقِ خجالتی، قصور ورزیده است. در همان حال با علم بر کینه توزی “اِسِن” نسبت به “حاجی مراد” و نگاه کردن به او به عنوان “رقیب عشقی” نگران جان عاشق خویش است:
” نه، او دوستم داره. اون نگاه ها، لبخندها، قبلنا شاید شک داشتم اما حالا دیگه مطمئنم. یعنی در این مدت دیگه مطمئن شده م. ولی چرا نشان نداده که دوستم داره؟ . . . دل خودم که بهم دروغ نمی گه. نه، من باید کار خودم را بکنم. باید مواظبش باشم. نمی ذارم اسن وحشی آسیبی بهش برسانه. از امشب کارم اینه که مواظب او باشم ” (۳۰۹).
در پایانه های رمان، “جرن” و “حاجی مراد” برای از میان بردن “اسن” به عنوان شخصیت بدخواه و حسود و زورگو، عالی ترین نمودهای ایثار، عشق دوجانبه و خطر کردن را از خود بروز می دهند. “اسن” پدر خوانده ی خود “جبارخان” را با گلوله ای زخمی کرده است و می خواهد “جرن” را به زور مطیع خود کرده، با خود ببرد. در همین حال، “حاجی مراد” نیز فرامی رسد. رمان به مرحله ی “اوج” ((climax خود رسیده است و همه چیز و سرنوشت این چهار تن، به کشمکش ((conflict آنان بستگی دارد.
“جرن” از زخمی شدن پدر و خیانت “اسن” نسبت به پدر و حسادت و خودسری “اسن” به شدت خشمگین است. خود از پسِ “اسن” برنمی آید و “حاجی مراد” هم از چیرگی بر “اسن” بازمانده است. “جبارخان” به خاطر خونریزی در حال احتضار است. در چنین وضعیتی است که “جرن” هوشیاری، عشق و شهامت خود را بیشتر بروز می دهد، زیرا جان خود و عاشق و پدرش در خطر است. درست در همان هنگام که “حاجی مراد” از ضربه های لگد “اسن” به جان آمده است:
” ناگهان شلیک تیری، او را از ضربات کشنده ی اسن بازداشت. اسن آرام به عقب چرخید. . . تیر دیگری در قلب او نشست. اسن سعی کرد به طرف او خیز بردارد اما سومین تیر ـ که به پیشانی اش خورد ـ کار او را تمام کرد. . . حاجی مراد تمام دردی را که بر اثر اصابت پای اسن در تنش پیچیده بود، فراموش کرد و از جا بلند شد: ” زود باش. باید پدرت را برسانیم طبیب. . . سرخی صورت جرن از سیلی محکمی بود که حاجی مراد نواخته بود [ چون “جرن” شوکه شده بوده ] اما اگر هم سیلی نمی خورد، صورتش به سرخی می زد، چون برای اولین بار از بودن در کنار حاجی مراد خجالت می کشید. بر خلاف او، حاجی مراد از این که جرن همراهش بود، احساس خوشایندی داشت ” (۴۰۶-۴۰۵).
کشته شدن “اسن” نه تنها یک رقیب خطرناک را از میان برداشت، بلکه با به موقع رساندن “جبارخان” به نزد “یارماد” طبیب، هم پدر “جرن” از مرگ حتمی نجات می یابد، هم او را نسبت به “حاجی مراد” بر سرِ مهر می آورد و از عناد خود با ازدواج دخترش با او، باز می دارد. ازدواج این دو، باعث تغییراتی در روابط تیره و تار میان افراد و قبایل ترکمن نیز می شود و کدورت های دیرین یکسره از میان می رود و با شکست نیروهای دولتی از ترکمن ها و گریزشان به طرف “مشهد” بلوای تباه جنگ نیز خاتمه می یابد:
” پس بالاخره بین جبارخان یک چشم و “تویلی خان” کدورت ها از بین رفته. حالا که فامیل شدند، مردم هم نفس راحتی می کشند. . . با آن شکست مفتضحانه ی قشون “قوام” و نابودی بیشتر سپاه حمزه میرزا، حالا حالاها وقت می بره که شاه به خود بیاد ” (۴۰۹).
معمولاً قهرمانان در آثار اسطوره ای در پایان سفر آفاقی و انفسی خود، “اکسیر”ی با خود می آورند. “وُگلر” نیز “اکسیر” (The Elexir) را “کلیدی واقعی در مرحله ی نهایی سفر قهرمان” می داند و آن را همان “آزمون نهایی” قهرمان می شمارد و نشان می دهد که وی به راستی در خدمت دیگران است. “اکسیر” همان است که می تواند زندگی را به حالت عادی اش برگرداند چه شیئی واقعی [مانند نوشدارو یا جام مقدس یا گنجینه] باشد یا ارزشی استعاره ای داشته باشد و عشق و صلح را برای افراد و جامعه به ارمغان آورد ” (۲۲۱-۲۲۰).
“اکسیر” به این تعبیر، همان “ازدواجِ” زوج و دو دلداده ای است که همه ی مناسبات فردی، خانوادگی، قومی و جامعه را در سطح کلان تغییر می دهد. خصومت های فردی (دشمنی “جبارخان” با “حاجی مراد” از یک سو و پسران وی با “حاجی مراد” و مناسبات تیره میان برادران و خواهر) از یک سو و نقار میان “جبارخان” و “تویلی خان” رهبران طوایف ترکمن از سوی دیگر بهبود می یابد. دشمنان دیرین با هم دوست و جنگ و حمله و شبیخون میان نیروهای دولتی و ترکمن های مورد ستم یکسره از میان می رود.
۲-کهن الگوی رایزن:“رایزن” ((Mentor ـ که به او “مرشد” و “پیر فرزانه” ((Wise Old Man or Woman
نیز می گویند ـ مطابق نوشته ی “وُگلر” شخصیتی مثبت است که به قهرمان کمک می کند و به او اندرز می دهد. این کهن الگو به همه ی کسانی گفته می شود که به قهرمان آموزش می دهند؛ از او مراقبت می کنند و گاه هدایایی به او می دهند. “وگلر” به شخصیتی به نام “مِرلین” ((Merlin اشاره می کند که پیوسته “آرتور شاه” ((King Arthur را راهنمایی می کند یا مادرـ الهه ((Godmother ای که در داستان های پریان به کمک “سیندرلا” ((Cinderella می
شتابد. . . واژه ی “منتور” از اثر حماسی “اودیسه” (Odyssey) گرفته شده که در آن شخصیتی به این نام قهرمان جوان “تلماکوس” ((Telemachus را در سفر دریایی اش هدایت می کند. در واقع، “منتور” همان الهه “آتنا” (Athena) است که در هیأت “منتور” به “تلماکوس” یاری می کند ” (۳۹).
“حاجی مراد” در شبیخون های خود به نیروهای دولتی البته از ورزیدگی و مهارت های خاصی برخوردار است اما قهرمان موفق به کسی گفته می شود که کمترین اشتباهات ممکن را داشته باشد. او تجربه ی زیسته ندارد و دقیقاً نمی داند در برخی موقعیت های ویژه، چگونه رفتار کند که کمترین تلفات را در برابر بیشترین پیروزهای ممکن داشته باشد. در این حال، تنها کمک و اندرزهای پیرانه سر “رایزن” به کار او می آید؛ رایزنی که خود زمانی در نبردی بی امان با نیروهای روسی در “گوک دپه” به این ظرایف و دقایق رسیده و تجربه ی عملی دارد.
رایزن قهرمان در این مبارزات “بردی پیر” نام دارد و چنان پیر است که باید ابروان پرپشت سفیدش را پیوسته با انگشت کنار بزند تا جلو خود را ببیند. او همانند پدرش پیوسته با مأموران مالیات بگیر ایران و روس درگیری دارد. مأموران مالیات روس، روزی به پناهگاه پدرش حمله کرده پس از تجاوز به مادر “برد پیر” خانه اش را آتش زده و زن و بچه هایش را می کشند. “برد پیر” نیز مآموران را غافلگیر کرده یک می کشد اما پس از آن، گوشه ی انزوا اختیار کرده با کسی گفت و گو و رفت و آمد نمی کند. “حاجی مراد” مترصّد است زمانی است که این پیر روشن ضمیر را به حرف درآورده از تجربیات او چیزی بیاموزد (۴۶-۴۵).
سرانجام در فرصتی مناسب، “برد پیر” هفتاد و پنج ساله زبان می گشاید. نخستین رهنمودش به “حاجی مراد” ضرورت جدایی او و نیروی پانصد نفری اش از دار و دسته ی “جبارخان” راهزن است:
” آلامان زدن به کاروان و چپاول روستاهای بی دفاع که جنگیدن نیست؛ یا حتی چپو به دسته های نظامی در کمینگاه هم اسمش جنگیدن نیست. . . نصیحتی بهت می کنم بچه جان! هیچ وقت به مصلحت جبار، کاری را قبول نکن. . . این آدم، به هیچ صراط مستقیمی نیست. اخلاق جنگی او با اخلاق جنگی شما فرق می کنه . . . بیشتر به دنبال اسیر گرفتنه تا از بین بردن دشمن. . . نباید افراد تو قاطی آدمای او بشن. . . باید با روش جنگی “قاچا اورش” [جنگ و گریز، جنگ چریکی] تا می تانید سربازهای قشون را بکشانید به جایی که آدمای جبار پناه گرفته اند. بعدش بسپارین به خودش. شماها با حمله های مداوم، ستون قشون را به هم بزنید و تحویل جبار بدین. . .
دشمن برا فتح “مرو” میاد. تنها شانسی که شما می تانین داشته باشین، بر هم زدن نظم دشمنه. باید عصبانیشان کنین با حمله های پی درپی. چیز دیگری هم که می تانه به شما کمک کنه، اینه که آن ها صحرا را خوب نمی شناسند. مخصوصاً شب ها می تانین سر در گمشان کنین. . . یادتان باشه اونا توپ دارن. پس نباید بذارین بفهمن که از کدام مسیر چپو می زنین. برا همینم هست که می گم شب، خیلی می تانه کمک حالتان باشه. . .
کال قدیمی، بهترین جا است که رودخانه را بکشانید به آن سو. اگه موفق بشین و قشون را به طرف بیابان بی آب و علف بکشانید ها، کمک بزرگی می شه براتان. تنها حرف امیدوار کننده، همان تصمیمه که تویلی خان گرفته: تلاش برا زنده ماندن و زندگی کردن. نسل ما نباید از بین بره. پیروزی ما همانه که نسلمان باقی بمانه و اسیر نقشه های نسل کشی دشمن قرار نگیریم. . . تا می تانین، باید آدم جمع کنین. حد اقل دو هزار نفری باید جمع کنین. آن وقت میشه امیدوار شد که به چهار گروه پانصد نفری تقسیم بشین و از چند جا به قشون شبیخون بزنین ” (۱۵۲-۱۴۸).
۳-نگهبان آستانه: “نگهبان آستانه” (Threshold Guardian) به نظر “وگلر” به همه ی موانعی اطلاق می
شود که قهرمان در سفر پرماجرایش و برای رسیدن به اهداف خود با آن ها مواجه می شود:
” در هر دروازه ای برای رسیدن به دنیای تازه، نگهبانان نیرومندی در آستانه قرار گرفته اند که مانع از ورود این تازه وارد ناتوان می شوند. آنان با ورود قهرمان به آستانه، نظر خوشی ندارند اما اگر قهرمان به درستی آنان را بشناسد، می تواند بر آنان چیره شود و حتی آنان را به حامیان خود تبدیل کند. بسیاری از قهرمانان ( و از جمله بسیاری از نویسندگان ) هم با چنین نگهبانانی مواجه می شوند. تنها چاره این است که سرشت آنان را دریابند و بیاموزند که چگونه می توان آنان را به فرمان خود درآورد ” (۴۹).
“وگلر” برای توضیح شفاف تر این “کهن الگو” مثال جالبی از داستان، کارتن و فیلم “جادوگر شهر زمرّد” (The Wizard of Oz) می آورد. “دوروتی” (Dorothy) قهرمان در زندان قصر دشمن گرفتار است. دوستانش با پوشیدن لباس متحدالشکل و سلاح نگهبانان، به سرنگهبان حقّه می زنند و در هیأت دیگر نگهبانان به انتهای صف آنان می پیوندند و وارد قلعه می شوند و زندانی را نجات می دهند (۵۱-۵۰).
کسانی که نمی توانند نویسنده یا هنرمند را ببینند و تحمل کنند، همان “نگهبان آستانه” اند. در این حال، نویسنده می تواند با به کار بردن استعاره، تمثیل، نماد، رمز و دشوار نویسی، ممیّزان ساده لوح و بی بصیرت را به عنوان “نگهبانان آستانه” اغفال کند.
“جرن” برای حضور در میان جنگاوران و انتقامجویی از قاتلان مادر، با مخالفت پدر مواجه می شود. “جبارخان” در این حال، همان “نگهبان آستانه” است. اما وقتی به او اطمینان می دهد که با برادرانش خواهد رفت و انتقام خون مادرش را خواهد گرفت، مقاومت او را در هم می شکند. لباس مردان می پوشد و با اندکی فاصله از مردان “حاجی مراد” مبارزه می کند؛ در حالی که با همان لباس دخترانه نمی توانست در حمله شرکت کند، زیرا توجه و منع همگان را به عنوان “نگهبان آستانه” به خود جلب می کرد. در “داراب نامه” ی “طُرسوسی”، قهرمان زنی به نام “بوران دخت” با پوشیدن لباس جنگی “میلاد” (از فرماندهان سپاه “اسکندر”) از زندان دشمن و آسیب نگهبانان قلعه نجات می یابد:
” این جامه ها که تو داری، بیرون کن و مرا ده تا درپوشم و بروم و در “حلب” اندرآیم ” (طرسوسی، ۱۳۵۶ ، ج ۲ ، ۶۰).
از نظر “وگلر” نگهبان آستانه، بخشی از نیروهای روانی خود ما است که باید آن را رام کرد و به خدمت گرفت. برجسته ترین نمود این کهن الگو را در شخص “جبارخان” راهزن ناهموار، خشن و بی رحم می توان یافت و آن که به نیکی می تواند او را به سود خویش به راه آورد، “حاجی مراد” است.
در آغاز رمان، خواننده دریافته که “جبارخان” برای “حاجی مراد” نقشه ها دارد. چون از استعداد نظامی پانصد تن یاران “حاجی مراد” اطمینان دارد، می خواهد با جلب وی بر شمار افراد خود بیفزاید تا بهتر بتواند به سربازان دولتی حمله و آنان را اسیر خود کند تا سپس بتواند در “خیوه” به عنوان بَرده بفروشد (۲۰۲، ۲۲۹، ۳۷۸)؛ در حالی که هدف “حاجی مراد” کشتن سربازان “دولت ناصری” است، زیرا حکمران خراسان “حمزه میرزا” (ملقب به “حشمت الدوله”) هشتاد تن از افراد قبیله ی ترکمن و از جمله پدر و یکی از عموهایش را کشته است (۱۹) و ” سر پدرِ بیچاره و یارانش را بر نیزه کردند و بدن کبودشان را پیشکش فرستادند ” (۱۲۵). “سرهنگ علینقی خان” از طرف حکمران مأموریت دارد با دادن پنج هزار تومان به “جبارخان” افراد “حاجی مراد” را غافلگیر کرده قتل عام کند (۱۵). اندیشه های تباه و دشمنانه ی “جبارخان” در آغاز رمان از این عبارت بهتر دریافت می شود:
” حاجی مراد که با پای خودش داره به دام من می افته. می مانه افرادش. اگر بتانه آن ها را میان آدمای من بکشانه ها . . . عالی می شه. با یک تیر، سه نشان می زنم: هم گروه قدرتمند حاجی مراد را با خود همراه کرده م، هم حکومت را می تانم سرکیسه کنم، هم جیگر تویلی خان را می سوزانم. آی که سوزاندن جیگر این تویلی خان، چه کیفی می تانه داشته باشه! . . . پس تنها راهی که می شه از شرشان [افراد “حاجی مراد”] خلاص شد ها. . . همانه که من می گم ” (۱۵-۱۳).
“جبارخان” با این اوصاف، مانعی بزرگ بر سر راه “حاجی مراد” است. رهبر راهزنان چپاولگر می خواهد از وی و دسته ی جنگاورش، استفاده ی ابزاری کند و خود به نان و نوایی برسد. “حاجی مراد” می خواهد انتقامجویی و سربازان دولتی را بی جان کند. با این همه، روند رخدادها، سرنوشت دیگری برای هر دو تعیین می کند. “حاجی مراد” با مهر افکندن بر دختر دشمن فرصت طلب خود “جِرِن” دیگر نمی تواند بدخواه “جبارخان” باشد. در پایان رمان ـ چنان که گفتیم ـ “حاجی مراد” به یاری “جرن” می شتابد که به آسیب “اِسِن” گرفتار آمده است و چون “جبارخان” مورد سوء قصد “اسن” قرار گرفته و به شدت زخمی شده و خون زیادی از او رفته، او را ـ که به نظر می رسید مرده است ـ شتابان به نزد طبیب می رساند و از مرگ حتمی نجات می دهد:
” حاجی مراد، گوشش را نزدیک دهان جبار یک چشم گذاشت: ” نه، هنوز نمرده. نفس می کشه . . . بیا. . . بیا کمک کن تا سوار اسبش کنیم . . . جرن به خود آمد. نمی دانست باید عصبانی باشد یا خوشحال. تنها توانست بگوید: “چشم! ” (۴۰۶-۴۰۵).
با فلج شدن هر دو پای “جبارخان” (۴۰۹) اما نجات از مرگ، پدر بر “حاجی مراد” دل می نهد و با ازدواج دخترش با وی رضایت می دهد. “تویلی خان” عموی “حاجی مراد” و از رهبران دوراندیش ترکمن ـ که با غارت “جبارخان” نیز بسیار مخالف بود و “جبارخان” به او به چشم دشمن می نگریست ـ با هم آشتی می کنند. “جبار خان” نیز به این اعتبار از نظر یک قهرمان دیگر (“تویلی خان”) یک “نگهبان آستانه” است. با ازدواج “حاجی مراد” با دختر “جبارخان” اینک آنان، خویشِ هم شده اند:
” پس بالاخره بین جبار یک چشم و تویلی خان، کدورت ها از بین رفته. حالا که فامیل شدند، مردم هم نفس راحتی می کشند ” (۴۰۹).
“جبارخان” از دید “جرن” هم “نگهبان آستانه” است، زیرا عاشقش از طایفه ای دیگر و بیگانه است و پدر حاضر نیست دختر به بیگانه دهد. “جرن” با ازدواج خود با “حاجی مراد” این نگهبان آستانه را هم رام خود می کند. “حاجی مراد” هم در آغاز، از ترس “جبارخان” به عنوان “نگهبان آستانه” جرأت نمی کرد به “جرن” نزدیک شود. به این دلیل می کوشید از طریق پسر مهربان و خونگرم او “بایرام” به طایفه ی “جبارخان” نزدیک شود تا شاید بتواند “جرن” را ببیند:
” تنها امیدش به بایرام بود که اگر دوستانش او را میان خود قبول می کردند، رفتن میان آدم های جبار را می توانست توجیه کند ” (۴۷).
اینک دیگر دلیلی برای “آلامان” زدن “جبار” و درگیری “حاجی مراد” با نیروهای دولتی باقی نمانده، زیرا ارتش شصت هزار نفری دولت از نیروی پنج هزار نفری ترکمن ها شکست خورده، در حال فرار به طرف “مشهد” است و “سلطان قلعه” به تصرف نیروهای ترکمن درآمده است. کهن الگوی “قهرمانان” بر کهن الگوی “نگهبان آستانه” پیروز و زندگی بر وفق مراد دلدادگان جوان و طوایف مختلف ترکمن شده است.
۴-پیک: “وگلر” در مورد “کهن الگو” ی “پیک” ( (Heraldمی نویسد:
” غالباً پیک، نیروی تازه ای است که در صحنه ای ظاهر می شود و قهرمان را به مبارزه می کشاند. پیک مانند همه ی شخصیت های مشابه در داستان های شوالیه ای قرون وسطی، باعث یک رشته مبارزه و کشمکش شده تغییراتی مهم ایجاد می کند. . . در تراژدی “هِنری پنجم” (Henry V) نوشته ی “شکسپیر” ((Shakespear سفرایی که “دافین” ((Dauphin شاهزاده ی فرانسه به نزد شاهزاده ی جوان انگلستان اعزام می کنند، نقش “پیک” را بازی می کنند و از طرف شاهزاده ی فرانسه توپ تنیسی برای شاهزاده ی انگلستان هدیه می آورند تا تلویحاً به او بگویند که تو هنوز بچه ای و به درد توپ بازی می خوری نه سلطنت. طبعاً ارسال چنین هدیه و اعزام چنان پیک هایی، در حکم آغاز جنگ میان دو کشور [و تغییراتی در مناسبات سیاسی ـ نظامی] میان دو کشور است ” (۵۵).
با این همه، “وگلر” تأکید می کند که “پیک” در آغاز داستان ها، همیشه انسان نیست. می تواند شخصیتی در یک رؤیا، یا فکری تازه یا رخدادی تعیین کننده مانند وقوع یک طوفان، “زلزله” یا کاهش و افتِ بازار سهام یا هر خبری باشد که قهرمان را از خود بی خود کند؛ تغییر دهد و مسیر زندگی اش را عوض کند (۵۷). نویسنده پیوسته می تواند با این کهن الگو بازی کند و حتی خواننده را سرگردان، مردّد و غافلگیر سازد. اعزام “سرهنگ علینقی خان” در آغاز رمان ـ که از آن یاد کردیم ـ چه بسا خواننده را به تردید بیندازد و تصور کند که همین شخصیت “پیک” است و می خواهد به یاری “جبارخان” دشمن اصلی دولت یعنی “حاجی مراد” را از بین ببرد (۱۵).
اما سپس متوجه می شود که اعزام این سرهنگ از طرف “حمزه میرزا” همان “پیک” مورد انتظار نیست، زیرا باعث هیچ گونه تغییری در مناسبات میان نیروهای مختلف دولتی و قهرمان و کسان رمان نمی شود. وقتی هم “سرهنگ جبارخان” از فرماندهان فرابین، هوشیار و بشردوست حاکم “حمزه میرزا” می کوشد خبر حمله ی قوای دولتی را پیشاپیش به “تویلی خان” از رهبران ترکمن بدهد تا از قتل عام زنان و کودکان و پیران قبیله جلوگیری کند، “حسن تَجّار” و “آنا مراد” را به عنوان “پیک” به اردوی “تویلی خان” اعزام می کند (۷۱). با این همه، هیچیک از اینان هم، مصداق واقعی “پیک” نیستند، زیرا “پیک” باید عاملی باشد که باعث “تغییر”ی بنیادی در رفتار و مسیر زندگی “قهرمان اصلی” شود.
“پیک” راستین در این رمان، شنیدن “خبر” کشتار نمایندگان طوایف ترکمن به وسیله ی “حمزه میرزا” و کشته شدن پدر و عموی “حاجی مراد” و دیگر خویشان و افراد طایفه ی او است. این “خبر” او را از خود بیخود کرده در تصمیمش برای مبارزه با نیروهای دولتی تا هنگام پیروزی بر دشمنان مجهز دشمن استوار باقی می ماند و با شکست نیروی شصت هزار نفری آنان از پنج هزار نیروی ترکمن پایان می یابد. او حتی پس از مهر افکندن بر “جرن” تنها به فکر پیشبرد اندیشه ی “انتقامجویی” است:
” هرگز وقت فکر کردن به زندگی خودش را نداشت. هر گاه دوستانش از دختری حرف می زدند، او به بهانه ای، مسیر صحبت را عوض می کرد. در طول دو سال، تنها چیزی که فکر و ذهنش را به خود مشغول می کرد، قتل پدرش بود که به همراه هشتاد تن از سرکردگان ترکمن، ناجوانمردانه توسط حاکم خراسان سر از تنشان جدا شده بود. انتقام از قشون ناصری، تنها چیزی بود که در زندگی به دنبالش بود. فقط به کشتن نیروهای قشون ناصری فکر کرده بود و بس. به همین خاطر، با تعدادی از جوان هایی که بیشتر آن ها هم سرنوشتی مثل او داشتند، گروهی را تشکیل داده بودند و در هر فرصتی به دسته های نظامی کوچکی که در کمینگاه برخورد می کردند، شبیخون می زدند ” (۱۹).
اندیشه ی پیوستن به دسته ی پانصد نفری “جبارخان” نیز در ادامه ی همین فکر بود و گرنه او خوب می دانست که “انگیزه”ی شبیخون وی، تنها غارت داشته های دشمن و گرفتن اسیر است. با این همه، این اتحاد موقت، توان رزمی او را بیشتر می ساخت و در عمل، مفید بود و او را بهتر به مقصود می رساند و به قول خودش ” با آن ها بهتر می تواند به حاکم خراسان لطمه بزند ” (همان). هنگام گفت و شنود و رایزنی با “جبارخان” پیش از نخستین شبیخون، با صدایی رسا می گوید:
” های آدما ! ما می ریم برا انتقام. می خوایم کاری کنیم که بفهمند کشتن آدمای بی گناه چه تاوانی داره. یک لحظه هم آرامشان نمی ذاریم. آن ها نباید روی خوش ببینند. صحرا را از خون سرخشان، رنگین می کنیم. امشب صحرا نخواهد خوابید. تبدار است صحرا، تبدار. پس زودتر آماده شین، زود ” (۱۷۹).
۵-شخصیت دورو: به نظر “وگلر” تشخیص و شناخت “شخصیت دورو” ((Shapeshifter آسان نیست:
” مردم غالباً در شناخت کهن الگوی “شخصیت دورو” مشکل دارند. شاید یک علتش، این باشد که منش چنین شخصیتی پیوسته تغییر می کند و ثبات شخصیتی ندارد. ظواهر و بواطن او چنان سریع تغییر می یابد که امکان شناخت او از نزدیک، ممکن نیست. با این همه، “شخصیت دورو” کهن الگوی نیرومندی است و شناخت حرکات و سکنات او می تواند در زندگی و داستان نویسی به ما کمک کند ” (۵۹).
“وگلر” به هنگام بررسی “کارکرد روانشناختی” این کهن الگو به دو کهن الگوی دیگر در نظریات “یونگ” (Jung) می پردازد که یکی “روان زنانه” ((Anima و دیگری “روان مردانه” (Animus) در هر دو جنس مرد یا زن و نیز جنبه های مثبت و منفی این کهن الگو است (۶۱). از آنجا که در این رمان “اِسِن” این کهن الگو را نمایندگی می کند، به دو سویه ی مثبت و منفی “انیموس” او باید اشاره کرد. سویه مثبت “روان مردانه” در او، شهامت، جسارت، نیروی بدنی حتی بیش از “حاجی مراد” و هوشمندی او است. او چنان خود را در چشم و دل “جبارخان” جا کرده که با دیگر پسرانش، تفاوتی ندارد.
با این همه در این رمان، آنچه او را از دیگران متمایز می کند، جنبه های افراطی و منفی این هوشمندی، جسارت و تهور و “حسادت عشقی” و “حسابگری” است. وقتی می بیند، “حاجی مراد” مورد اعتماد و مقبول “جبارخان” قرار گرفته، به دلیل حسادت، کینه ی او را به دل می گیرد (۴۵). از سوی دیگر درمی یابد که “جرن” نیز خاطر خواه “حاجی مراد” است. این نزدیکی عاطفی نیز بر او گران می آید و همه ی امیدش را به وصال “جرن” به ناامیدی بدل می کند (۹۴). پس می کوشد رقیب عشقی را از میان بردارد اما چون مستقیماً و از روبه رو نمی تواند “حاجی مراد” را ـ که افرادش سخت مراقب او هستند ـ تباه کند، می کوشد در فرصتی مناسب به هنگام شبیخون به نیروهای دولتی آن هم شب هنگام، او را از پشت با تیر بزند و این اتفاق را، طبیعی جلوه دهد:
” اما اول باید این مزاحم را از سر راهم بردارم. باید کاری بکنم. آره، به وقتش یک گلوله حرامش می کنم و خلاص ” (۲۴۶).
“اسن” می کوشد برای تباه کردن “حاجی مراد” دیگر برادران را با خود همراه کند اما تا رسیدن وقت مناسب، زمانی دراز باقی مانده است که برای “اسن” قابل تحمل نیست:
” شماها چه می دانید بر من چه می گذره؟ شماها شاید دوستم داشته باشین، ولی اونی که باید از من خوشش بیاد، شماها نیستید. شماها اگه طرف من باشین، بعضی کارها راحت پیش می ره. حد اقل در کشتن این بچه که حتماً با من موافقین. من نمی ذارم جرن به دست او بیفته. نمی ذارم. اون فقط مال منه، مال من ” (۲۶۰).
در یک “تک گویی درونی” خواننده از نیّات پنهان او بیشتر می فهمد. او جز به مرگ “حاجی مراد” و تصاحب “جرن” به چیزی دیگر نمی اندیشد:
” چرا همه مواظبشن؟ چرا فرصتی پیش نمیاد با یک گلوله نفله ش کنم و یک دلِ سیر، بخوابم؟ چرا فقط من باید کابوس ببینم؟ پدرش یه جوری عذابم می ده؛ دخترش جور دیگه. ولی نه، روزهای سخت منم بالاخره تمام می شه؛ یعنی باید تمامش بکنم. اگر در این حمله ی آخری نتانم، دیگه فرصتش پیش نمیاد. ” دستش از شدت خشم می لرزید. از این که آن دو در خفا به همدیگر لبخند می زدند، از حسادت داشت دیوانه می شد ” (۳۸۴).
دورویی و ناسپاسی او چندان است که حتی بر پدرخوانده اش “جبارخان” نیز ابقا نمی کند. در آخرین صفحات رمان، نه تنها او را با گلوله زخمی می کند، بلکه اسرار مگوی او را هم نزد “جرن” فاش می گوید. رفتارش با “جرن” به شدت خصمانه، مردسالارانه و نمک ناشناسانه است. وقتی “جبارخان” زخمی از دخترش کمک می خواهد، “اسن” می گوید:
” زیاد دوام نمیاره. او باید بمیره. تمام عمر نوکری اش را کردم، اما به خاطر نجات جان تنها دخترش جلو همه تحقیرم کرد. تازه از آن پسر خوشگله هم حمایت می کرد و اگه زنده بمانه ها، دست تو را می ذاره تو دست اون. من حاضرم به خاطرت، همه را بکشم. دیدی که پدرت را هم با تیر زدم. پس مقاومت نکن و با من بیا. . . جبار یک چشم ملتمسانه گفت: ” اسن! خواهش می کنم این کار را با من و خانواده ام مکن. من تو را بزرگ کرده ام، مثل پسرانم. یادت رفته؟ خون زیادی ازم رفته. . .
ـ من فقط به این خاطر زانوهات را با گلوله سوراخ کردم که حالیت کنم زجر کشیدن چه حالی داره. تو به خوبی می دانستی که من خاطر دخترت را می خوام. با این وجود، این پسره را کشاندی بین افرادمون . . . چه لذتی داره دیدن عجز و ناله ی تو. . . اصلاً برا همین اینجا هستم که حال بد پدرت را تماشا کنم و گرنه با یک گلوله راحتش می کردم . . . من اگر تحملش کرده م، به خاطر تو بود. . . چیزی که برام مهمّه، اینه که تو هم بالاخره مطیع من می شی ” (۰۴۰۴-۳۹۸).
“اسن” با این که وانمود می کند “جرن” را دوست دارد، از زدن و تحقیر او بازنمی ایستد. او زن را “مطیع” می خواهد و در همان حال، ادعا می کند مدت ها است مهر او را به دل گرفته است. دو رویی، صفت برجسته ی “اسن” است:
” جرن ناگهان با تمام قوا به طرفش حمله برد. اسن این بار با پا چنان هلش داد که چند متر آن طرف تر بر زمین افتاد: ” زن حق نداره به شوهرش حمله کنه. من یادت می دم که زن جماعت باید در خدمت مردش باشه، نه این که بلند شه میان نامحرمان این ور و اون ور بره. پدرت یادت نداده، اما من یادت می دم که زن با مرد خیلی فرق داره، خیلی ” (۴۰۲).
۶-سایه: کهن الگوی “سایه” ((Shadow از نظر “وگلر”:
” شخصیتی است که معرّف انرژی انباشته در سویه ی تاریک، بیان نشده، غیرواقعی یا جنبه های طرد شده ی روان ما است. “سایه” کنام دیوان سرکوب شده جهان درونی ما است. “سایه” می تواند همه ی چیزهایی باشد که دوست نداریم به خود نسبت دهیم؛ همه ی رازهای تاریکی که مقبول شخص ما نیست و از آن ها، اکراه داریم. همان ویژگی هایی هستند که طردشان کرده ایم و می کوشیم آن ها را در وجودمان ریشه کن کنیم، اما همچنان در جهان ناخودآگاه ما فعالند. “سایه” می تواند حامل کیفیات مثبت و سازنده ای هم باشد اما شخص به دلایلی خاص، این کیفیات را ندیده می گیرد.
سویه ی منفی “سایه” در داستان ها به هیأت شخصیت های شریر، ضد قهرمان یا دشمنان ما فرافکنی و متجلّی می شود؛ افراد شریر و دشمنانی که معمولاً ما را به مرگ، تباهی، یا شکست قهرمان فرامی خوانند. گاه ضد قهرمان، خصومت محض نیست؛ بلکه می تواند به هیأت یاریگرانی درآید که همان هدف قهرمان را دنبال می کند اما با شگردها و رفتار قهرمان موافق نیست. ضد قهرمانان در تضاد با هم مانند اسبانی هستند که در یک گردونه در دو جهت مخالف حرکت می کنند؛ در حالی که افراد شرور و قهرمانان در کشاکش خود به قطارهایی شبیهند که در یک خط اما در آستانه ی تصادف با هم می رانند ” (۶۵).
“حمزه میرزا” در این رمان ـ که شخصیتی واقعی و تاریخی است ـ تبلور همه ی صفات مثبت و منفی “سایه” اما در وجه غالب خود، سویه های منفی وجود آدمی است. خواننده در آغاز رمان با منش والا و وجدان بیدار نظامیان “سرهنگ جبارخان” آشنا می شود که چگونه “حمزه میرزا” حاکم خراسان او را فریب داد و پیمان شکنی کرد. رهبران قوم ترکمن از “تکه” و “یموت” خسته از “وحشی” و “مزاحم” تلقی شدنشان از جانب حکام خراسان، حاضر می شوند با وساطت او با حاکم گفت و گو کنند. “سرهنگ جبارخان” برای همسرش “بهجت بانو” از قول این رهبران نقل می کند:
” ما فقط دلمون می خواد اجازه بدهید آرامش داشته باشیم. آن وقت ببینید چه هموطن هایی می شیم برای همدیگه! مگر مرض داریم بجنگیم؟ راهزنی کنیم و کاروان تاجران را “آلامان” بزنیم؟ نه که نمی خواهیم. هزار بار هم خدا را شکر می کنیم و دعا به جان حکمران خراسان که برای ما آسایش به ارمغان آوردند. حتی حاضریم جلو آدم هایی مثل “جبار یک چشم” را هم خودمان بگیریم تا این قدر به روستاهای اطراف مشهد و مردم بی گناه شبیخون نزنند.
“حمزه میرزا” ی روباه هم گفت: ” پس بیایید . . . بیایید مشهد تا با هم بنشینیم و حسابی صحبت کنیم. از هر قومی هم یک خان بفرستید تا مذاکراتمون به نتیجه برسه. ” آن ها هم گفتند: ” صد البته که می آییم. هرچه شما امر فرمایید.” هشتاد تن از هر قومی با لبخند وارد مشهد شدند اما . . . این آدم از من سوء استفاده کرد. از اعتماد ترکمن ها نسبت به من اطلاع داشت و یازی ام داد. منِ احمق هم . . .
ای کاش فقط کشته بودنشون! زجرکششون کردند. آهن داغ کوبیدند بر بدن آدم هایی که با نیّت صلح آمده بودند. آن قدر این عمل پلیدشان را رو ادامه دادند تا یکی جان باختند. حمزه میرزا، انسان نیست بهجت! حیوانه؛ از حیوان هم پست تر. کاری که او با رهبران ترکمن کرد، دل هر انسانی رو به درد میاره . . . بعد هم با کمال بی رحمی سر از تنشون جدا کرد و سرِ دروازه ها بست که چی؟ قدرتش را نشان مردم بدهد که: ” آی آدما ! ببینید که من با راهزنان و چپاولگران چه کردم. تا وقتی من حاکم خراسانم، وضع ترکمن ها همینه.
” جسد بیجانشان رو هم روانه ی صحرانشینان کرد تا ایل و تبارشان ببینند و به “غلط کردم” بیفتند. زهر چشمی که ترکمن ها رو بی اراده مطیع او گرداند تا هر وقت که یاد حمزه میرزا بیفتند، از ترس به خود بپیچند. هیهات! هیهات که او نه ترکمن ها رو شناخته، نه خودش رو. اگه می شناخت، باید می فهمید که راهش فقط کشتن نیست. دید که با کشتن نتونست ترکمن ها رو مطیع خودش بکنه، اما هنوز هم قبول نکرده. هنوز نفهمیده با کشتن نمی تونه به خواسته اش برسه. سیاست می خواهد؛ درایت می خواهد . . . چیزی که نگرانم کرده، قتل عامیه که صورت می گیره.
این بار با تجهیزات کامل می خوان قشون کشی کنند. آن هم نه با ده هزار نفر یا بیست هزار. صحبت شصت هزار سربازه با بیست و پنج عراده توپ. می دونی یعنی چی؟ یعنی کشتار، یعنی حمام خون. حمزه میرزا با آن غروری که داره، به هیچکس رحم نخواهد کرد. دیروز می گفت بیشتر از بیست هزار نیروی کمکی آموزش دیده به همراه وزیر جنگ “قوام الدوله” از تهران راه افتاده اند تا عادت کنند به صحرای بی آب و علف. عن قریب است که برسند. می خواهند تمام اوبه های سرِ راه را پاکسازی کنند ” (۴۰-۳۷).
خواننده در اواخر رمان درمی یابد که این شاهزاده ی خودخواه، با نشنیده گرفتن رهنمودهای این سرهنگ فرابین و آزموده با داشتن این اندازه نفرات و تجهیزات از پنج هزار ترکمن چنان شکست می خورد که وحشت زده، تنها به فکر زنده رساندن خود به “مشهد” است و چون شاهزاده است، کمتر در معرض توبیخ مستقیم شاه قرار دارد. او پیش از ترک “سلطان قلعه” به “سرهنگ جبارخان” و دیگر فرماندهان می گوید:
” حالا ترکمن های وحشی علاوه بر تفنگ های زیادی که به دست آوردند، صاحب توپخانه هم شدند. بیشتر از نصف توپ ها دستشون افتاده. حالا دیگه قلعه هم برامون جای امنی نیست. راهنمای بَلَد راه رو بگو خوب فکراشو بکنه. قشون رو از مسیری حرکت بده که . . . نتونند توپ بارانمون بکنند. حالا هم همه برین می خوام استراحت بکنم ” . صدایش آن قدر آهسته بود که مشخص می کرد روحیه اش را کاملاً باخته است ” (۳۶۱).
۷-یاریگر: ” وگلر” در باره ی این کهن الگو می نویسد: ” قهرمانان در سفرهایشان چه بسا به کسانی نیاز داشته باشند تا آن ها را در سفر خود همراهی کنند؛ یعنی یاریگری که به نوعی، کارکردهایی لازم دارد؛ مانند یک نفر همراه، طرف صحبت و اهل نظر یا یاریگری کمیک. گاه لازم می آید که قهرمان کسی را داشته باشد که او را به جایی بفرستد و مأموریتی به او بدهد یا پیامی را برساند یا در جایی نقش دیده بان و مراقب را ایفا کند.
داشتن یک رفیق راه، که با او حرف بزند و احساسات انسانی خود را با او در میان بگذارد یا سؤالات مهمی را مطرح کند. یاریگران، خیلی از وظایف دنیوی و روزمرّه را انجام می دهند اما افزون بر این، کارکرد مهمتری هم دارند که همان بشری جلوه دادن قهرمانان است و می کوشند ابعاد فوق العاده ی شخصیت قهرمان و مبارزه ی آنان را تشدید، کشف و متوازن سازند.
از همان آغاز داستان پردازی، قهرمانان دوستانی دارند که در کنارشان مبارزه می کنند و قهرمان را راهنمایی می کنند یا به آنان هشدار می دهند و گاهی هم با آنان درمی افتند. در یکی از بزرگترین داستان های ثبت شده به نام “گیلگمش” ((Gilgamesh شاه ـ قهرمانی بابلی که با خدایان ارتباط دارد ـ با مردی وحشی در جنگل به نام “انکیدو” (Enkidu) برخورد می کند که در آغاز نسبت به او بی اعتماد و مخالف او است، اما خیلی زود مورد احترام او قرار گرفته به دوستی قابل اعتماد، تبدیل می شود. “هرکول” ((Hercules یاریگر ارزشمندی به نام “لولائوس” (Lolaus) می یابد که ارابه ران او می شود ” (۷۱).
اگر در “دایره ی سرخ” تنها قهرمان را “حاجی مراد” بدانیم، یاریگران او، تنها کسانی هستند که میان وی و “جرن” نقشی میانجی دارند. برایش از محبوب، خبری می آورند یا پیامی از عاشق به معشوق می رسانند. یکی از این یاریگران “بایرام” برادر مهربان “جرن” است. “حاجی مراد” رابطه ی گرمی با “جبارخان” ندارد. به این دلیل نمی تواند بی بهانه به طایفه ی او نزدیک شود تا “جرن” را ببیند. اما از رهگذر دوستی با “بایرام” چنین امکانی فراهم می شود. “جبار یک چشم” چند بار برای جلب همکاری “حاجی مراد” کوشیده بود، اما وی نپذیرفته بود. با این همه، عشق “جرن” تنها بهانه برای نزدیک شدن به “جبار” بود:
” تنها امیدش به بایرام بود که اگر دوستانش او را میان خود قبول می کردند، رفتن میان آدم های جبار را می توانست توجیه کند ” (۴۷).
یاریگر دوم “گل جمال” خواهر کوچکتر “حاجی مراد” است. او از عشق برادر نسبت به “جرن” آگاه است و چنان هوشیار که می تواند نقشی چون میانجی میان آن دو برقرار کند:
” از روزی که حاجی مراد پشت تپه کنار چشمه مخفی شده بود تا مخفیانه جرن را زیر نظر بگیرد، او دیده بود و سر از راز او درآورده بود. گل جمال با این که ده سال بیشتر نداشت، اما یه قول حاجی مراد، آب زیرکاهی بود که دومی نداشت. زبانباز و تیز که همه را به تعجب می انداخت. حالا او فهمیده بود و حاجی مراد خود می دانست که نمی تواند گولش بزند. . . .
حاجی مراد گفته بود: من می دانم که خواهر کوچولوی من، فضول نیست و راز برادرش را پیش هیچکس نخواهد گفت حتی پیش مادر.” او به قولش عمل کرده بود و حتی به این نتیجه رسیده بود که اگر لازم شد، او را برای فرستادن پیغام و پسغام واسطه کند. یقین داشت که گل جمال به خوبی از عهده ی مأموریت برخواهد آمد. گل جمال در عوض، قول هایی از او گرفته بود؛ مثلاً برایش وقت بگذارد و خواندن نوشتن یادش بدهد و اسب سواری که از اصلی ترین تعهداتش محسوب می شد ” (۵۴-۵۳).
آن که از یاری کوچکتران بهره مند می شود، خود به یاریگر دیگران تبدیل می شود. وقتی می خواهد “تیمور دایی” طبیب زخمی را نجات دهد، “تیمور دایی” به او می گوید به کمک “جرن” بشتابد که “اسن” می خواهد به زور او را با خود ببرد. در همان لحظه صدای تیر و سپس صدای جیغ “جرن” را می شنود که دو زانوی “جبارخان” را هدف قرار داده است:
” با احتیاط گلنگدن تفنگ را کشید و نزدیک شد. اسن بازوی جرن را گرفته بود و سعی می کرد او را با خود بکشد. . . حاجی مراد سعی می کرد اسن را نشانه برود اما درگیری آن ها طوری بود که نمی شد شلیک کرد. تاریکی هوا هم مزید بر علت شده بود. می ترسید گلوله به جای اسن به جرن بخورد. جرن دست های او را به لرزه درآورده بود: ” می ترسم؛ می ترسم به تو بخوره ” (۳۹۸).
تنها کمکی که پس از کشته شدن “اسن” به دست “جرن” از “حاجی مراد” برآمد، بردن “جبارخان” به نزد طبیب بود (۴۰۵) که به قطع هر دو پای او انجامید اما زنده ماند تا عروسی دخترش را ببیند (۴۰۹).
اما برخی از قهرمانان فرعی تر رمان، “یاریگرانی” دارند که نمی توان از آنان یاد نکرد. “تویلی خان سردار” عموی “حاجی مراد” یکی از رهبران فرابین، آرامش طلب، محتاط و هوشیار رمان است که پیوسته می کوشد با چاره گری های هوشمندانه اش، طایفه ی ترکمن را از آسیب قشون ناصری ایمن نگاه دارد و کیان نژاد ترکمن را نگاه دارد. “حمزه میرزا” خیال دارد با حمله به طایفه ی او، ضربات سختی بر جنگجویان ترکمن وارد کد.
“سرهنگ جباری” ـ که یک بار فریب “حمزه میرزا” خورده و خود را در قتل ناجوانمردانه ی برادر “تویلی خان” در رخداد مثله کردن پانصد تن از سرکردگان طوایف ترکمن مقصر می داند و به عذاب وجدان گرفتار آمده است ـ تصمیم می گیرد جبران ما فات کند. پس کسانی چون “حسن تَجّار” و وی “انا مراد” را برای آگاهی “تویلی خان” پیشاپیش روانه می کند تا هرچه زودتر از سر راه عبور قشون گریخته در جایی امن پناه گیرند.
در این حال، “سرهنگ جبارخان” هوشمندترین شخصیت دولتی، به عنوان “یاریگر” در این رمان، قابل ستایش است، زیرا او اصرار دارد به “حمزه میرزا” بقبولاند که “تویلی خان” به عنوان سرکرده ی ” تکه له ر” اهل جنگ با قشون دولتی نیست:
” هرگز ندیده م و نشنیده م که او یاغیگری کرده باشد . . . او منطقی ترین آدمیه که شما می توانید اینجا پیدا کنید. حالا که با پای خودش اومده، نشانه ی خوبیه. با صحبت کردن، همه چیز حل می شه ” (۱۵۵).
با این همه، “حمزه میرزا” بر طبل جنگ می کوبد. او به “سرهنگ علینقلی خان” حکم می کند “تویلی خان” را کت بسته نزد او بیاورد. “تویلی خان” ـ که با هدایایی به اردوی حاکم خراسان نزدیک شده ـ یکمرتبه از صدای بسیار بلند و عمدی و اخطار مانند “سرهنگ جباری” درمی یابد که در خطر دستگیری قرار دارد (۱۵۷). در این حال “سرهنگ جباری” چاره ای نمی بیند جز این که به “تویلی خان” پس از جان به در بردن از تله ی حاکم، تکلیف کند که اهل محله را از محل عبور قشون دور کند و پیکی روانه می کند. این، دومین باری است که “سرهنگ جباری” ـ که ترکمن ها را دوستان و هموطنان خود می داند ـ از خطر کشتار رهایی می بخشد. به این دلیل، “تویلی خان” به “بایات پیر” رهنمود جنگی می دهد:
” غیر از جوان ها ـ که لازمشان داریم ـ بقیه از همین حالا حرکت کنند. . . دوباره خطاب به حاجی مراد گفت: ” افرادت را آماده کن که باهاشان کار دارم ” (۲۰۰).
۸-چهره ی مکّار: “وگلر” آرکی تایپ “Trickster” را “دلقک” می نامد و آن را “تجسم انرژی های شیطنت و در همان حال، بدجنسی و علاقه به تغییر” می داند و می گوید:
” دلقک ها، دشمنان طبیعی وضع موجود ((status que هستند. انرژی دلقک [چهره ی مکار] از طریق مخالف خوانی شیطنت بار و “تپق های زبان” (slips of the tongue) گرفته می شود و هدفش ایجاد تغییر در ما است. وقتی ما خود [ یا وضعیت خود ] را خیلی جدّی می دانیم، بخشی از دلقک شخصیت ما چه بسا یک مرتبه سر و کلّه اش پیدا شود و ما را وادار کند به موقعیت پیشین خود باز گردیم [ تا سلامت خویش را بازیابیم ].
در نمایش، دلقک ها کارکرد روان شناختی خاصی دارند که یکی از آن ها تسکین کمیک ((comic relief است. وقتی تنش، هول و ولا و کشمکش بر سرمان آوار می شود، دلقک می تواند از این همه فشار جانکاه، بکاهد و حتی در جدّی ترین و سنگین ترین نمایش، کمترین چیزی که بهره ی بیننده می شود، این است که برای حفظ توازن روانی، وادارمان کند که ” زیاد بگرییم اما اندکی هم بخندیم ” (Make ’em cry a lot; let ’em laugh a little). “چهره ی مکار” یا “دلقک” چه بسا در حکم خدمتکار یا یاریگر قهرمان یا “سایه” ی او باشد، یا این به عنوان کارگزارانی مستقل، اهداف ناپسند خود را دنبال کنند.
دلقک های موجود در اسطوره ها، نمونه های بسیار جالبی از عملکرد آنان را نشان می دهد. یکی از نمونه های بارز “لوکی” ((Loki در اسطوره های شمال اروپا (سوئد و نروژ) است که خدای حقه بازی و مکاری است. او یک چهره ی مکار واقعی است و به عنوان رایزن مشروع و قانونی خدایان کار می کند اما در همان حال هم نقشه هایی برای تباهی آنان و تغییر وضع موجود در سر دارد ” (۷۸-۷۷).
از توصیف “وگلر” از این کهن الگو، چنین برمی آید که “سیمای مکار” به تعبیر “یونگ” و “دلقک” به قول “وگلر” شخصیتی ناهمگون و متضاد و پیچیده است. در طرحی که از او در کتاب های روان شناسی هست، او را به شکل موجودی عجیب و غریب تصویر کرده اند که آمیزه ای از حیوان ـ انسان است. گوش ها و شاخهای تیز و بلندی دارد. در دست راستش، شمعی روشن و در دست چپش، جاروبی دارد که مانند پرچمی به پشت گردن تکیه داده است.
یک سینه اش، شبیه سینه ی مرد و سینه ی دیگرش، چون پستان زنان است و سویه ی زنانه ی او را نشان می دهد. یک پایش به پای آدمیزاد شبیه است و پای راستش چون حیوانات، سُم دارد. تنها لباسش، پوستی از حیوانات چون پوست خرس است. آلتی مردانه نیز دارد که با سبیل بلندش از مذکر بودنش خبر می دهد. موهای بلند دست و بدنش، از حیوانیت و بدویت و ناخودآگاه بودنش خبر می دهد. پرنده ای که بر بالای سرش در پرواز است، نشان می دهد موجودی آسمانی و الهی است.
در این تصویر، آدمی که در سُرنا می دهد و انسان گونه ای که دارد دست می زند، نشان می دهد که سیمایی دلقک مانند دارد و می خواهد آدمی را شاد کند و بخنداند. نماد جاروب، به احتمال، پاکسازی زمین و آسمان را از موجودات حقیر زمینی و عالی آسمانی (خدایان) به ذهن متبادر می کند که به نظم موجود تن در نمی دهد. شمع روشنی که در دست راست او است، نماد روشنگری، و بوقی ـ که با بندی به گردن آویخته ـ نمادی از هشداردهندگی است (چهره ی مکار، ۲۰۱۷). چنین است سیمایی ناهمگون و آمیزه ای از خدا، انسان و حیوان که بشر از این کهن الگو در روزگاران پیشین در خاطره ی جمعی اش داشته است.
“یونگ” در “کلیات آثار”ش از این کهن الگو، به “چهره ی مکار” یا “ساحر” (Magician) تعبیر می کند و می نویسد: ” مکار، پیشقراول منجی و مانند او در یک آن، خدا، انسان و حیوان است. او هم مافوق، هم مادون انسان است؛ موجودی است حیوانی و الهی که صفت اصلی و هشداردهنده اش، ناخودآگاهی او است . . . از طرف دیگر، او از بسیاری جهات، ابله تر از سایر حیوانات است و از دردسری مسخره، به دردسری دیگر گرفتار می شود. گرچه واقعاً شرور نیست، به علت ناخودآگاهی صِرف و تکروی، بدترین کارها را انجام می دهد.
گرفتاری اش در ناخودآگاهی حیوانی، از حکایتی برمی آید که سرِ او در جمجمه ی یک گوزن گیر می کند و ماجرای دیگری نشان می دهد که چگونه با محبوس کردن سرِ یک باز در مقعدش، خود را از این وضع خلاص می کند. این واقعیت دارد که او با افتادن در زیر یخ، به وضع قبلی اش برمی گردد و مرتب از حیوانات شکست می خورد، اما سرانجام با حقه زدن به گرگ، نجات می یابد و سرشت نجات بخش خود را معرفی می کند ” (یونگ، ۱۹۷۹-۱۹۵۳، ج ۹، فصل اول، پاراگراف ۴۷۲).
این که “دلقک” دقیقاً همان “چهره ی مکار” است، جای تأمل دارد. باری، در این نوشته مطابق هنجارهایی که “وگلر” برای این کهن الگو برشمرده است، فرض را بر این می گذاریم که “قوام الدوله” وزیر جنگ دولت ناصری، نمودی از چنین “دلقک”ی است. قراین و نشانه هایی که از سیمای “چهره ی مکار” در عبارات شاهد از “یونگ” آورده ایم، خواننده را در “دلقک” بودنش، بی گمان می کند.
نخستین اشاره به وزیر جنگ، وقتی است که “سرهنگ جباری” به همسر خود از حرکت قشون بیست هزار نفری او از “تهران” به طرف “مشهد” می گوید تا ” تمام اوبه [محل زندگی] های سرِ راه را پاکسازی کنند ” (۴۰). دومین آگاهی از او وقتی است که “سرهنگ جباری” فاش می کند بیشتر سربازانی که با وزیر جنگ در حال آمدن هستند، “بچه های دوازده ـ سیزده ساله ” ای هستند که از پسِ مردان پنجاه ـ شصت ساله ی ترکمن برنمی آیند (۱۰۸). سپس می گوید:
” شاه چه می دونه قوام سربازهای اصلی رو می فروشه و به جاش بین راه، سرباز اجیر می کنه؛ او نم از کجا؟ . . . آدمایی که دستشون به دهنشون می رسه، از خدا خواسته پول می دن و سربازی بچه هاشون رو می خرن . . . مطمئن باش قوام الدوله آن قدر گیرش آمده که با خرج کرن مقدار کمی از آن پول ها، این آدمای گرسنه و بیکار رو از روستاهای اطراف با وعده و وعید الکی جمع کنه بیاره میان قشونش ” (۱۱۱-۱۱۰).
گفتیم که دو ویژگی مهم شخصیتی در کهن الگوی “سیمای مکار” هوشیاری از یک سو و حماقت از سوی دیگر است. از یک طرف سرش در جمجمه ی گوزن گیر می کند و از طرف دیگر، گرگ ناقلا را هم می فریبد. “قوام الدوله” خانواده ی سربازانی را که می توانند دوران خدمت سربازی پسرشان را بازخرید کنند، سرکیسه می کند و به جای آنان، جوانان کم سن و سالی را که از روی گرسنگی و قحط در جست و جوی معاش هستند، با وعده های فریبنده به قشون خود می آورد و جایگزین می کند.
نخستین رفتار، ظاهراً نشانه ی هوشیاری او است که با داشتن شمعی در دست راست این کهن الگو، نمادین می شد و این که این بچه های کم سن و سالی را که هیچ گونه آموزش نظامی ندیده اند و در حکم سیاهی لشکر هستند، به قشون خود جلب می کند، نشانه ی حماقت ذاتی او است و نشان می دهد که از نظر هوشی، از انسان های نخستین هم، نادان تر است. جمع این دو ویژگی، کیفیتی “کمیک” به شخصیت او می دهد و او را به “دلقک” مانند می کند. آزمندی وقتی با حماقت جمع می شود، پیامدهایی ناگوار برای قشون و ملت به بار می آورد.
ساده لوحی و منش فانتزیک “قوام الدوله” را هنگامی می توان بهتر درک کرد که متوجه می شود شاهزاده و والی خراسان “حمزه میرزا” با استبداد رأی خود، قادر به پیروزی بر ترکمن ها نمی شود و پیوسته شکست می خورد. پس اندیشه ی فرار از میدان جنگ به ذهنش راه می یابد و شروع به خیالبافی می کند. به خیالات خنده آورش دقت کنیم:
” آخ که چی می شد الآن پیروز و خوشحال می بودیم! سوگلی شاه می شدم و آن بالابالاها سیر می کردم. شاید هم صدر اعظمی بهم می داد. صدر اعظم ! آخ که چه آرزوهایی داشتم! دختران زیبای پایتخت همه برام کف می زدند. هر کدوم سعی می کردند من رو به دست بیارن؛ اما من به هیچ کدومشون اعتنا نمی کردم. . . در حسرت دیدار من، مصاحبت با من، می سوختند. بسوزند. چه لذتی بالاتر از این که همه از تو صحبت بکنند و حسرت تو رو بخورند. آخرِ سر با یکی از دختران شاه. . . زنِ شاهزاده اگه داشته باشی، می شی عضوی از خانواده ی شاه. می شی میرزا، میرزا قوام الدوله. حق منه، حق . . . ” (۳۳۴-۳۳۳).
تصور این که چنین وزیر نالایق و ترسویی با وجود فرار آشکار از جبهه بتواند در برابر افشاگری شاهزاده “حمزه میرزا” و اعلام گریز تک روانه اش از “سلطان قلعه” از چشم شاه نیفتد و افزون بر آن، ابتدا به مقام وزارت و سپس به دامادی شاه هم برسد، نه تنها خیالبافانه و جاه طلبانه است، بلکه احمقانه نیز هست و خواننده را می خنداند. گفت و گوی “سرهنگ جهانسوز” ـ که به مقاومت در برابر ترکمن ها و جنگ اعتقاد دارد ـ و “قوام الدوله” وزیر جنگ ـ که به گریز باور دارد ـ نشان می دهد که دولت ناصری، چه شخص بی لیاقتی را در رأس منصب مهمی چون وزارت جنگ نهاده و چگونه به جای جنگ و پیروزی، هم می خواهد بگریزد، هم به وزارت و دامادی شاه مفتخر شود:
” الآن وقت این رؤیاپردازی ها نیست جهانسوز! باید قبول کنیم که گیر افتاده ایم. امیدی برای نجات وجود ندارد. با ترکمن های ساریق بلد راه صحبت کن. در یک زمان از قلعه می زنیم بیرون؛ پشت سرمونم نگاه نمی کنیم. . … تنها راه همانه که گفتم؛ تفنگ هامون رو مسلح می کنیم و می زنیم بیرون. تا می تونیم به طرفشون شلیک می منیم. باید هر طور شده، از این مهلکه، جان سالم به در ببریم.
سرهنگ جهانسوز برای اولین بار با فرماندهش مخالفت کرد: ” قربان! من را ببخشین. پیشنهاد شما اون قدر بچگانه است که نتیجه اش از همین حالا معلومه. نابود می شیم. فرار بزدلانه جز نابودی، چیزی به ارمغان نمیاره. شاید در پناه سربازها خودتون جان سالم به در ببرین، اما قشون نابود می شه ” (۳۵۳-۳۵۲).
منابع:
اونق، عبدالرحمان. دایره ی سرخ. تهران: نشر آموت، ۱۳۹۴.
طُرسوسی، ابوطاهر محمد. داراب نامه ی طرسوسی. به کوشش ذبیح الله صفا. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ دوم، ۱۳۵۶.
BBC. Writers Room Staff. “Christopher Vogler’s Screenwriting workshop”. BBC Writers Room. Archived from the original on August 18, 2007. Retrieved 2007-08-18.
Carl Jung’s Archetype: The Trickster http://schoolhelper.net. The Trickster – SchoolHelper. Sociology & Philosophy, 2017.
Jung, C. G. The Collected Works of C. G. Jung. ۲۰ vols. Bollingen Series XX, translated by R. F. C. Hull, edited by H. Read. M. Fordham, G. Adler, and Wm. McGuire. Princeton University Press, Princeton, 1953-1979.
Vogler, Christopher. The Writer’s Journey: Mythic Structure for Writers. Published by Michael Wise Production. 2nd Ed. 1998.
———-. “A Practical Guide to The Hero with a Thousand Faces”. An online copy of the memo, 1985.
www.ulkamiz.ir
ساختار اسطوره ای شخصیت و قهرمان در رمان “دایره ی سرخ” عبدالرحمان اونق بر پایه ی نظریات کریستوفر وُگلِر – اولکامیز ، رسانه ای برای مردم ترکمن صحرا
[url=http://www.g0m4ax94426m2uj1vv4puy8te85155dks.org/]uoizewjqhm[/url]
oizewjqhm http://www.g0m4ax94426m2uj1vv4puy8te85155dks.org/
aoizewjqhm