یادداشت

رؤیاهای یک کارگر

پایگاه خبری اولکامیز – امان محمد خو جم لی: آدم های فقیر هم حرف برای گفتن دارند. در واقع آنها آرزوهای خود را واقعیت حساب می کنند. منتها موقع حرف زدن آنها باید با دقت گوش کنی. سر به سرش نگذاری. طوری باید القاء کنی که به سخنانش باور می کنی. اینها چهار نفر بودند. همه هم کارگر بودند. پسوند اسم دو نفر را اینجا می نویسم. طاغن و بردی.

طاغن یک مقدار متوهم و خیالاتی بود. چیزهایی را آرزو داشت بگوید ولی نتوانسته بود بگوید، می گفت گفتم. اما بردی از آن کارگران صاف و ساده و پاک زحمت کش و بی غل و غش و رک و راست بود. اینها به کامیون بار می زدند. گندم و جو را حدود ۷۰ کیلو به کیسه می ریختند با نردبان به بالای کامیون می بردند و تخلیه می کردند.

یک روز داخل مغازه حاجی نشسته بودیم. طاغن گفت : من یک روز دو کیسه گندم را روی هم به پشتم سوار کرده و یک کارگر را هم روی دو کیسه گذاشته با نردبان بالای کامیون بردم. ما هم گوش می کردیم. چون اگر می خندیدیم عصبانی می شد. داستان ادامه پیدا نمی کرد.

او دوست داشت یک کار خارق العاده و تعجب برانگیز بکند و خودش را نشان دهد. یعنی بله من هم هستم. بعد گفت : فلانی را می شناسید او کمرش درد می کند و صد راس هم گوسفند دارد. رفته به مشهد کمرش را عمل بکند ولی به خاطر پول عمل نکرده است. اگر من به جای او بودم (انّام جانم پودارلاردم) یعنی تمام بدنم را تکه تکه می کردم.

این حرف رویاهای او را نشان می داد. او گاهی مریض می شده و به خاطر نداشتن پول نمی توانسته به دکتر برود. همیشه آرزو داشته پول داشته باشد تا به محض اینکه مریض شد به دکتر مراجعه و به دکتر بگوید : دکتر جان! عمل کن. ببُر تمامش کن.

بعد گفت: فلان حاجی را می شناسید برای معالجه بیماری اش به تهران رفته است. می دانید دکترهای تهران چطوری معالجه می کنند؟

گفتیم : نه. گفت : دکترهای تهران به اندام مریض دست نمی زنند و حرف هم نمی زنند. سئوال هم نمی کنند. فقط به صورت مریض نگاه می کنند و دارو را می نویسند، تمام. دکتر هم دکترهای تهران هستند، نه اینها. منظورش دکترهای گنبد بود.

یک روز در ایستگاه، داخل مینی بوس نشسته بودیم تا مسافر پر شود. طاغن و بردی هم آمدند در کنار من نشستند. گفتم: طاغن اگر امسال زراعت خوب شود برای بردی هم زن بگیریم تا این بیچاره هم از مجردی در بیاید. گفت : این که مرد نیست یراق ندارد. اگر یراق داشت تا حالا صد بار زن گرفته بود. این را که گفت: بردی یک باره از کوره در رفت و عصبانی شد و غیرتش گل کرد و گفت: زن نگرفتن من به خاطر نداشتن … نیست به خاطر پول است. گفتم : بردی جان ما هم می دانیم تو … دارید ولی این جا شهر است. روستا و بیابان که نیست هر موقع عصبانی شدید یراق را در بیاورید و نشان دهید. این جا این همه آدم نشسته اند.

این بیچاره ها همه در فقر و فلاکت و نداری، دار فانی را وداع گفتند، خدایشان رحمت کند. آن موقع ماشین برای تردد از روستا به شهر خیلی کم بود. همه سوار مینی بوس می شدند. گاهی این بیچاره ها کار پیدا نمی کردند و دست خالی از شهر بر می گشتند. گاهی کرایه ۵ تومان (۵۰ ریال) مینی بوس را هم نداشتند که بپردازند. می گفتند فردا حساب می کنیم. گاهی این فرداها تکرار می شد. ولی کسی از کسی دلگیر و ناراحت نبود. همه هوای یکدیگر را داشتند.

فقر انسانها را خیالاتی هم می کند. همه با آرزو و خواب و خیال خوش بودند. فکر می کنم با ادامه وضعیت کنونی فقر فراگیر شود که شده است و دامن همه را بگیرد همه خیالاتی خواهیم شد. چون یکی از نتایج ناگوار فقر و فلاکت و گرفتاری، انسانها را از اندیشه و تفکر باز می دارد و همه شبیه هم می شوند.

* به نقل از کانال تلگرامی نویسنده

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا