فرهنگی

در سوگ خلیفه ستار سوقی

تو بی تار،هزاران تار نواختی چو دوتار   

پایگاه خبری اولکامیز – قمرالدین سیدی: چندی است که جویای احوال و پرسان اخبارت بودم که با خیال راحت و فراغ بالی باز به استقبال جشن بزرگ تولد شاعر و عارف نامی ترکمن مختوم قلی فراغی قدم خیرانه به مسیرش روا دارم ولی ضمیر ناخدا گاهم مرا به خلجان وا می داشت تا تو را با قامت راستینت چو سرو راست قامتان، در کنار معبد موعود که هر ساله وعده موعود عاشقان ادبیات است دمی بیابم و در لحظه ی دیدار این ابیات و سروده ی خود را به درگاه ادیبانه ات که الحق خلیفه بودن برازنده نام زیبای توست بدین گونه چون شاگرد مبتدیِ حلقه به گوش ترنم نمایم:
انه حاقدا انه بولدونگ دوغوردئنگ
بیر الینگی  شهریارا  دگیردینگ
کراماتئنگ کریم آغا یوغوردئنگ
خلیفا دان  خلیفا  سن  ستارئم
سن کریمم همده سن شهریارئم

ولی این اندیشه، آرزو و خیالی بیش نبود که با خود به کلنجار بودم ، که یک لحظه دوربین چشمان رمص دیده ی به پیر گرائیده ام هیکل به شرافت آغشته سیدجان پورقاز شخص نام آشنای دیار ادبی مان را زوم نمود که سراسیمه، حالی دگر داشت، پس از سلام، گفتم سید جان… بی آنکه مکثی کند گفت حالم خوب نیست، زیرا که خلیفه ستار سوقی حالش خوب نیست دلشوره دارم به ماندن.

هر لحظه خیال، مرا بدان سو فرا می خواند که پیش خلیفه باشم و گفت شاید لحظاتی دیگر اگر دوستان رخصت بازگشت مرا به دل و دیده ممهور نمایند غیبت را به حضور ترجیح داده و قدم را به دیدار، که شاید آخرین دیدار باشد بردارم. حال و هوای بی ثبات و بی ریای سید جان مرا نیز دگر گون نمود ولی به بنده گفت که جهت آرامش و آسایش یک شبه ادبی دوستان در این خصوص سخنی بر زبان نرانم.

در آن شب همه بی خبر از اخبار، خوش بودند، یکی تار می نواخت، یکی می خواند ، آن یکی سروده خود را تقدیم مخاطبان می نمود. آری حق به جانب آنان بود زیرا که جشن بزرگ شاعر و عارف نامی ترکمن مختوم قلی فراغی بود.

ما نیز شب را به روز رساندیم ولی به دلیل وخامت اوضاع خلیفه ستار سوقی ، یک روز منتظر اخبار بودیم که دوستان واعضای جمعیت فرهنگی – هنری مختوم قلی کلاله چه بی صبرانه خبر را دست به دست نموده و قبل از تعیین وقت نماز، تصمیم به حرکت را ، مصوب حال نمودند و بالاخره ساعت سه و نیم بعد ازظهر بسوی روستای صحنه سفلی آق قلا جهت شرکت در مراسم تشییع جنازه حرکت کردیم.

بعد از مرگ هر شخصی صحبت از دارایی و اموال و میراث آن می شود ولی در میانه ی راه صحبت از دنیای دیگری بود سخن از سطور فتور به هم بافته و به نظم آراسته شخصیت وارسته ادبی ستار سوقی بود.
از دوستان یکی بندی از منظومه بوشلوق را زمزمه می کرد، یکی در حال و هوای خود با زمزمه :
بشنو از نی چون حکایت می کند
از  جدایی ها  شکایت  می کند

از وداع یار دیرین ادبی که در مجالس ها و مراسم ها با او خاطره ها داشت سخن می گفت و آن دیگری منظومه ساوچی را به سینه ی دریده از درد هجران خویش چسبانده ، به نَفَس، دم و بازدمی تازه نموده به حسرت به ترنم:
سنده آرام تاپار غوغالی گۆندیز
سنده زولفین دارار آسمانلی بیر قئز
کأ غارانگقی، کألر سۆیت یالی تأمیز
گیجه لر گیجه لر گؤزل گیجه لر
گیجأ غالسا گؤزل لیگی سۆیجه لر
می پرداخت و یکی از دفتر “اون یدینگ میوه سی:
 شمال یل گؤتردینگ یارئنگ یاغلئغئن
اؤسمه شمال یارئنگ زۆلفی بوُزؤلیار

 را به بغض با یاد آوری خوانش خنیاگر بی بدیل و بی تکرار دوران، مرحوم دردی طریک بازگو نموده وچون چشمه خروشان با روح ناآرام به طنطنه تام می پرداخت.
آری دوستان سخن از منظومه بود و عشق، سخن از دریای جوشان اشعار بود و اندیشه، سخن از رهایی از قیود بی محابانه دنیای غدّار بی تار بود و روزگار تار.
تا اینکه همه انتظارها به سر رسید اسب چوبین این بار با چابک سواری که میدان های ادبی بسی را به خود دیده بود در میان جمع حاضرشد همه به تحیّر و تلهّف به هم نگریسته، با چشمان گریسته زمزمه نمودند:
باغئتلی غارا تابئت، گؤتـِر دوٌنیأنگ هومایئن
گؤتـِر دوٌنیأنگ گوٌنـِشین، گؤتـِر یالقئملی ﺁیئن
های آغاچ ﺁت، آغاچ ﺁت، سنده دوٌنیأنگ اوُوسارئ
سنی موٌنمـِدیک بوُلماز، نأدیپ سندِن دئنایئن

بالاخره آغاچ آت همان اسب چوبین بعد از نماز، که هر کس به نوبه خود در عمر یک بار راکب این مرکب است در حین عبور از پل غارری گورگن ناخودآگاه توان حرکت به خود نیافته ولحظه ای ایستاد زیرا که خلیفه ستار سوقی با این رود و مصب های بی سرود آن چه خاطره ها داشت. غارری گورگن برای ستار سوقی همانند حیدر بابا برای شهریار بود و هر دم که دلگیر روز غوغایی و روزگار رویایی بود سینه ی سوخته و دل دریایی خود را در کنارهای آن، با مخاطب قرار دادن آن، از ایل خود و از درد و آلام چربیده بر چرکهای بی پناه نیاکان و از ناله های سوزناک مادران دشت می گفت و می خواند تا بدینوسیله دل تودارخویش را تهی نماید، در این حین، یهو از میان انبوه جمعیت غوغایی به پا خواست و همه جهت ها بدان سو هدایت گردید که مجری چیره دست

صحرا ارازدردی خوجه چه بی صبرانه به چشم اشک آلود و نای بغض آلود خود، غارری گورگن را خطاب مستطاب قرار داده می گفت: ای غارری گورگن یار دیرین تو، همراز و هم درد تو سوار بر اسب چوبین برای آخرین بار رهگذر راه توست تو برای آخرین بار با او کلامی نداری؟ من می دانم تو با او اسرار نهفته زیادی داری؟ بگو غارری گورگن بگو که دیگرهیچ وقت خلیفه را نمی یابی زیرا که او در آغوش تو به خاطر ایل و تبارش اشک های بسی ریخته است.

سپس با قرائت:
 غارری گۆرگن گشدی یاغشی آدام لار
ایل خایری اۆچین خایئر غادام أدن لر
بیر بیرِگینگ ساچاغئندان دادان لار
داد الینگدن دۆنیه یالان دۆنیه سن
دوستی یار دان آیری سالان دۆنیه سن
به کاروان حامل خلیفه ستار سوقی حال و هوایی دیگر بخشید که همه بی صبرانه به یاد و خاطره او گریستند و اشک جوشان خویش را از سبلان سیلان خود به غارری گورگن سپردند تا غارری گورگن نیز به نوبه خود به یاد یار دیرینش که منظومه ای بدان اختصاص داده و بدینوسیله حسرت و آلام درون را به بهانه ای به برون نهاده است اشکی به پاکی دشت بیکران صحرا تحفه صحرا نماید تا به سیراب ریشه و واژگان ادبی صحرا، فرزندانی چون ستار سوقی، شاخ و برگ های ادیبانه ادبی خویش را بر فراز آسمان ها سائیده و با راهیابی به دنیای ستارگان درخشان، به خورشید عالم افروز و ماه پرفروغ دست یابند.

آخرین پیام روح بلند او از آخرین منبر که همان اسب چوبین است مبارزه با جهل و نادانی بود که باید به هر نحوی ، این گردنه سیاه را فتح نموده و بر فراز آن پرچم علم را عَلَم نماید که این خواست و خاستگاه همه شاعران و نویسندگان و من جمله خالق اثر غارری گورگن ستار سوقی نیز بود و در واپسین لحظات روح ملکوتی او حامل این پیام بود که آگاهان درگاه همه به چشم دل احساس کردند که شاعر چنین زمزمه می کند:
 دییدی: ” ﺁرمانئم یوُقـدور، ﺁتارئنگ بو تابئتدان
غوُرقمارئن غوُرقئم بوُلماز، ﺁجال دییـِن خایباتدان
یؤنه بیرجه زاتدان من، عؤمروٌم بوُیی غوُرقوپدئم
غوُرقارئن یر ﺁستئندا ـ دا، بیلم سیزلیک مَحنـِتدِن
 
اوُنی دارغادئنگ ایلیم، سوُلدورئنگ سامسئق‌لئغی
گؤزلـِره گؤرگی بوُلار، نادان‌لئغئنگ امزیگی
اویانئنگ کیتاب بوُلسا، هم اوُقایانئنگ کیتاب
قابئر ﺁستئندا غایغئم یوُق، شوُ باشئمئنگ دیک‌لیگی”

بدین صورت خالق غارری گورگن و چند منظومه ادبی در مورخه ۲۹/۲/۱۴۰۳در منزل و ماوای ابدی با کوله باری از اسرار ناگفته و بجا مانده از ایل، که فرصت و زمانی دیگر می طلبید، در خاک و خانه همیشگی برای همیشه، دور از دستان اغیار به خاک آرمید.
روحش شاد و روانش گرامی باد

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا