در رثای دوستم دانگ آتار ارجبی
پایگاه خبری اولکامیز – صحرا در ماتم عزیزی که جوهر قلمش تکان دهنده قلب ها بود می گرید
واخ سن گیتدینگ یؤنه جودا ایر گیتدینگ
قلمینگ آرلادئپ صحرانگ چؤلینده
یازغئدئنگ یایرادئپ مثلی شیر گیتدینگ
ای صحرای درد کشیده دیارم
ای دشت های رؤیایی سبزه زارم، که زیر برگان سبزت هزاران حسرت بی درمان نهفته است.
آری، حق به جانب توست دیارم، از سبلان دیدگانت باران حسرت بباران، زیرا که فرزند برومندت با کوله باری از غم های نوشته و نانوشته آسمانی شد.
ای دوست عزیزم، به پیش هرناخوانده کتابی که ادعای او دستان فلک را به پشت بسته و زمینیان را زمین گیر خیال پوچ خود نموده است از تو و قلم تو، و هنر دستان یغماگرت سخن گفتم.
از قلمی که تلاطم امواجش بسان دریای طوفانی، به سیطره اندیشه ها، طوفان به پا می کرد.
از جوهر قلمی که همانند رخش خوش نقش صحرا، افسار گسیخته به شیهه پر هیمنه خود در میدان صفحات یکه تازی می کرد.
دوست بزرگوارم دانگ آتارعزیزم ، من به اشکان سیلان از سبلان نالان می نویسم که این چه وقت بار سفر بستن بود که در بحبوحه ماراتن سیاسی انتخابات، جهت وحدت ایل و تبارت نگارش موج آفرین تو، چون موعظه منبرنشینان و واعظان منبرنشین، نقش آفرین بود.
ای هنرمند بی بدیل صحرا،
هنوز ایل دردمند تو محتاج قلم جوهر افشان و صفحات به زرین آراسته تو بوده و قلمت به مثابه چوب دستیِ شبانی که هدایت گر چارپایان به علف زار بود، جهت بخشِ انسان ها به مصب جریان تفکر و اندیشه بود که خبر ناگوار کوچ تو حلقه آویز گوشان آنان گردیده و آتش حسرت بر سینه آنان نهاد.
نویسنده عزیزم،
هنوز سینه سوخته و به درد آغشته صحرایت حرکت، و سیر سِحر گون قلمت را می طلبید تا عطش لبان ترک خورده وجودشان را سیراب نمایند که با کوچ نابه هنگامت خرمن امیدشان را به تند باد خزان ماتم و عزا سپردی.
افسوس و هزاران افسوس چه بگویم ، قلم و سطران قلم، و کلمات وجملات نیز بی محابا ز بی تابی، تاب مرا نیز ز من ربوده اند.
من اگر امروز هزیان ز خود سر می دهم به دیدگان بی رمص خویش، نادیده انگارید که ز بغض مرا حالی دگر است، زیرا که قلم و دفتر وکاغذ ز بام اندیشه و خیال، شام غریبان سر می دهند.
دانگ آتار عزیزم، تو به خیال خود در این دنیای پر غوغا که هر کس به نحوی حتی به جنایت، نابرده رنج، به دنبال گنجی بودند بر همه آنان که لحظه ای و گذراست خط بطلان کشیده و با سوار بر بال اندیشه، هیبت و هیمنه قلم را بر هیاهوی پوچ و گذرای این دنیای فانی ترجیح دادی، حالا خدایت که بر قلم و جوهر آن قسم یاد کرده، بی شک تو را به ارزش والای آن، با والا نشینان عرش محشور خواهد نمود، پس چه ارزشی والاتر از این است ای دوست.
من به یقین می دانم که تو از دیار باقی نیز به بندگان در بندِ بندگان، که تملق و چاپلوسی را از بهر نانی به شرافت و صداقت ترجیح داده اند باز خواهی نوشت که آهای دنیاییان، تا وقت به سرنرسیده دستی گیرید که دست گیران را به یقین دست گیرانند زیرا که نوشتن با تن و روح تو عجین بود.
پس دوست سفر کرده ام در آنجا نیز از بی عدالتی ها و نامهربانی، از دوستان به ظاهر دوست، از مردان به ظاهر مرد نامرد روزگار و از جنایات و مکافات این دنیایی بنویس…
بنویس، بنویس زیرا که سینه تو مالا مال از حسرت و درد بی درمان صحرا بود که با خود به قدم زدنیا به ودیعه برعدم نهادی.
روحت شاد و جایت بهشت برین باد.
قمرالدین سیدی
www.ulkamiz.ir