ادبیات

داستان کوتاه

پایگاه خبری اولکامیز – متین گرگانی : دانه‌های قهوه‌ای را داخل آسیاب ریخت. هولدر را جا گذاشت و دستگاه را روشن کرد. هولدر پر شد. تَمپر را گرفت و شروع کرد به تَمپ کردن. وصلش کرد به اسپرسوساز. فنجان را از بالای اسپرسوساز (وارمِر) برداشت و زیر هولدر گذاشت. عصاره‌ی قهوه‌ای مثل شیره‌ی ناب وارد فنجان شد. بعد، داخل پیچِر کمی شیر ریخت و با نازل بخار فومش داد. نازل را با حوله تمیز کرد. پیچر را دوبار به میز کوبید. فنجان را با دست چپ و پیچر را با دست راستش گرفت. ساعت مچی که انگار های‌کپی بود به مچ چپش زده بود. پیچر را چرخاند، فومِ خامه‌شکل را روی قهوه ریخت و یک قلب خوشگل درست کرد. مثل یک فیلم آموزشی یوتیوبی!

– بفرما عزیزم  نوش جونت!

عزیزم و کوفت! عزیزم و مرگ! عزیزم و درد! بعد از اینهمه سابقه‌ کار هیچوقت نتوانسته بودم لته آرت به این قشنگی درست کنم. فسیل خان انگار برای مسابقات جهانی تست می‌داد! امکان نداشت بخاطر دو هفته کارِ موقتی چنین نمایشی نشان دهد. توجیه منطقی نداشت!

– «آقا اصلان!» کثافت اسمشم باریستاییه! «شما تا حالا جای دیگه کار پیدا نکردی؟» نمی‌خواستم به رویش بیاورم که اسیرِ کارش شدم! «شما که کارت خوبه بد نیس!» راستش بی‌نظیر بود! می‌توانست وورکشاپ راه بیندازد و حسابی اسم درآورد!

– اصلان صدام کن عزیزم!

عزیزم و کوفت! عزیزم و مرگ! عزیزم و درد! لطفا اصلان صدام کن! توی دلم ادایش را درآوردم و شکلک مرده‌شورِ یک چشم نشانش دادم. خوشحال بودم که صاحب‌کارِ (بیپ!) پانَشور مغازه نبود تا کارش را ببیند. وگرنه باید با حقوق بیمه‌ی بیکاری سر می‌کردم. با بارمَنی و مشتری‌های قهوه‌خور، صحبت راجع به کتاب‌هایی که توی کافه می‌خواندند و عکس و سلفی گرفتن و اینکه «حتما منم تگ کنین» خداحافظی می‌کردم.

پیرمرد کچل با آن ریش بلند سفیدِ خفنش، مثل جهانگردهایی بود که قبلا با یه کوله و سگ گلدن‌رتریورش کل دنیا رو با ‌جیب خالی گشته باشد. همیشه کنار جاده می‌ایستاده و دستش را دراز کرده و شصتش را بالا می‌داده و سوار کامیو‌ن‌های کولردار می‌شده و دلِ راننده‌ها را می‌برده. سگ احمقش هم دلِ بروبکسِ وگان رو! وقتی که توی پارک ویلن می‌زده و دخترها و پسرها برای سگش و خودش غش ‌و ضعف می‌رفتند. فیلم و عکس می‌گرفتند و توییت می‌کردند «همچین پیریی آرزوست!» (بیپ!) انتر! حالا اینجا آمده تمام چیزهایی که کلی زیرآب این و آن را برایش زدم را از کفم ببرد. انگار پیری دیوید بکهام بود. منِ گاتوزو چطور حریف بکهام شوم؟ با از پشت تکل رفتن؟

زیرچشمی نگاهی به دوربین مدار بسته انداختم و گفتم: «اصلان جون می‌دونی چیه؟»

جونِ دلم!

جونِ دلم و کوفت! جون دلم و مرگ! جون دلم و درد! و ادای سنگ‌شور را درآوردم. «اصلان جون می‌دونی چیه؟ من همون اول دلم نیومد بهت بگم. راستیتش مدیریت کافه، واسه پرسنل محدودیت سنی گذاشته.»

حالت چهره‌اش عوض شد. حتما فکرم را خوانده بود. آن ریش را توی آسیاب آبی که سفید نکرده بود. پدرسوختگی از چشم‌هایش می‌بارید. «یه جا رو میشناسم که دنبال نیرو می‌گرده. خوراک خودته اصلان جون» با همان نگاهِ «خودتی!» زل زد توی چشم‌های خمارم. «این کارت صافکاریِ اوس رمضانه. خودت که بهتر می‌دونی، جدیدا همه اوستاکارا قهوه‌خور شدن حسابی! دربدر دنبال یه نفر میگردن واسشون قهوه‌ی دبش لب‌سوز کافئین‌بالا درست کنه. رو هوا میگیرنت! به خدا! فقط بگو منو مَمَد گلاب فرستاده!»

پیرمرد انگار که قهوه‌ی کافئین‌خالی خورده باشد پیش‌بند چرمی را درآورد و کارت را از دستم گرفت. توی دلش ادای سنگ‌شور و مرده‌شور یک چشم را درآورد و مثل کسی که فال قهوه‌اش خوب درنیامده باشد کیفش را انداخت روی دوشش و رفت.

یک شکلات تلخ و چند دانه‌ قهوه‌ای کنار فنجان لاته گذاشتم، یک عکس هنری گرفتم و پست کردم. «لته آرت با محمد گلاب! #خودت_باش ☕😍

منبع – ماهنامه ترکمن دیار – شماره ششم

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا