یادداشت

نوشته های نوقلمان – قسمت ۳۴

دریا

پایگاه خبری اولکامیز – یاسین حاجی قلی خانی*:

هر شب لب ساحل می رفتم و پاهایم را زیر ماسه می گذاشتم و شروع می کردم صحبت کردن با دریا.

گفتم:«ای دریا امروز چه خبر!».

گفت:«مثل روز های قبلی،امروز برای چی آمدی شنونده ی کوچک».

در جواب گفتم:«امروز می خواهم با زندگی تو آشنا بشوم».

دریا شروع کرد به توضیح دادن.

در این گذر زندگی همیشه اتفاقات متفاوتی می افتد.

درون من تمام جاندارانی هستند که من از آنها حفاظت می کنم.روزی صلح مطلق در درون من به وجود می آید انگار مثل یک آهنگ آرام بخش و روز دیگری درون من را خون فرا گرفته جانداران بر جان هم افتاده و فقط به کفر بقا هستند کشت و کشتار آنها باعث لرزش سطح من و نعره ی سخره ها می شود.

هر روز به ابر و آسمان نگاه می‌کنم انگار ما دو تا دوست جدایی ناپذیر هستیم و بعضی اوقات دشمن خونی یکدیگر،خشم توفانی او باعث تکه تکه شدن من می‌شود انگار که سرم را از تنم جدا می‌کند.

هر روز وقت غروب با خورشید درد و دل می کنم صحبت با او قلبم را به آرامش در می آورد بعد خداحافظی با خورشید ماه اوج می گیرد و از بالا به من نگاه می کند تا چهره ی زیبا ی خود را ببیند.

این بود از زندگی نامه ی من امیدوارم برات خوش گذشته باشد شنونده ی کوچک.

*دانش آموز دهم دبیرستان بصیر گنبد

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا