ترجمه شعری از ابراهیم بدخشان
اولکامیز- لطیف ایزدی : ابراهیم بدخشان یک از شاعران توانمند و نوگرای ترکمن صحراست که به روز شعر می سراید. شاعری که سروده هایش قابل تانی و تعمق بوده و از مفاهیم والای انسانی برخوردار می باشد. اخیرا یکی از چکامه های زیبایش با عنوان ( یاشاسئم گلیار ) در شماره یازدهم مجله ی وزین ترکمن نامه منتشر شده است. شعری پرمایه که در مخاطب به نوعی ، هم ذات پنداری می آفریند. گویی که شاعر از زبان تو سخن گفته است. به همین سبب بر آن شدم تا این شعر خوب را به زبان فارسی ترجمه نمایم. برای این کار برخی از لغات دشوارش را از استاد قربان صحت بدخشان ، بردار بزرگوار ایشان سئوال نمودم و از توضیحاتش بهره مند شدم . متن زیر ترجمه ای آزادگونه از این شعر دل انگیز و پرمحتواست :
عنوان : می خواهم زندگی کنم
گاه می خواهم در این دنیای زیبا و دلربا
به گونه ای زندگی کنم
که گویی در خیال و پندارت
صد سال هم برای زیستن کم باشد
گاه زندگی بازیچه ای بیش نیست
که با غروب آفتابش تو هم می خواهی محو شوی
دوست داری بمیری
در مرگ فراغ و آرامش را می جویی
زین سان چراغ اتاقت را غمگنانه خاموش می کنی
و با خود می گویی :
کاش وقتی چشمانم را بر هم می بندم
دیگر از خواب برنخیزم.
گاه می خواهی زندگی کنی
دوست داری سالها زنده بمانی
از این دنیای گذرا ، بیشتر لذت ببری
زیرا کاشانه ات ، بهشت توست
و آسمان زندگی ات، پاک و آراسته
هر پنجره ی خانه ات
بسان نقش و نگار قالی زیبا و دل انگیز است
و هر کلامت ترانه ای بی پایان
که روح را می نوازد و جان را آرام می کند
ولی گاه زندگی سراسر حزن و اندوه است
و جهان ماتم کده ای بیش نیست
در این هنگامه ی پر بیداد
می خواهی به دورترین مکانها عزیمت کنی
و از یادها فراموش شوی .
گاه دوست داری با جان و دل، عشق بورزی
که را داری ، لایق گوهر نفیس عشقت باشد ؟
که را داری، سزاوار باران لطیف محبتت شود؟
گاه کشتی سترگ و باشکوه عشقت
در دریای مشوش و طوفانی زندگی غرق می شود
در آن هنگامه ی پر شور و غوغا در کنج درونت
یک چیز کم می شود
گویی تو خودت را در بند و زندان احساس می کنی
پیرامونت را چهار دیوار فرا گرفته اند
و درب پولادین در برابرت
پنجره ی اتاقت دیده نمی شود
هوا سرد و نمناک است
و تو ناامید و نالان و افسرده .
در آن حال پر رنج و سوز
از یک چیز نفرت پیدا می کنی
از چه نفرت داری؟
به چه عشق می ورزی؟
این ها همه برایت مبهم و نامعلوم است
تو خودت رازهای سر به مهر
حیاتت را هنوز نگشودی
از هر سوی و جانب به تو فشار می آورند
تکان می خوری، از این رو به آن رو می شوی .
از زندگی خسته و بیزار می شوی
ولی از مرگ و نیستی می هراسی
از فنا شدن احساس ندامت می کنی
در آن حال پر از حیرت و سرگشتگی
گویی به چیزی گنگ و نامفهوم توسل می جویی
و به آن اقتدا می ورزی
گاه می خواهم
اینگونه شادمان و سربلند زندگی کنم
دوست دارم گستره ی این زمین پهناور را
با سخنان زیبایم گل آذین کنم
می خواهم شعری بسرایم
چکامه ای زمزمه کنم
نامی ، نشانی ، اثری بر جای بگذارم
از بودن و ماندن لذت ببرم
از جام هستی و حیات سرمست شوم
گاه می خواهم
از آسمان بلند خیالم فرود آیم
ولی با نظاره ی بازی کودکانه ی
انسان های پست و حقیر
سری تکان می دهم و افسوس می خورم
در این حال است که دوست دارم
بگریم ، بخندم ، بمیرم .
*کناره های شهر تاریخی جرجان / پنج شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
www.ulkamiz.ir